وقتی رفتیم داخل دست هام رو اروم از دست هاش بیرون آوردم و اونم ریکشنی بهش نشون ندادجلو تر از من حرکت کرد و با چراغ قهوه مسیر جلومون رو روشن کرد و منم پشت سرش راه میرفتم
به دور و بر نگاه کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم
° اینجا جای خوب و دنجیه
مثل مخفیگاه میمونهچانیول از حرکت ایستاد و وقتی من بغلش رسیدم برگشت طرفم
¤ مخفیگاه ها هم به اندازه آزمایشگاه های مخفی خوبن
° خب میخوای چیکار کنی ؟!
این سوال رو بعد از کش مکش های مختلف با خودم پرسیدم
نکنه میخواد من رو بکشه چون میترسه من براش خطر باشم؟!
یا اینکه کسی فهمیده و این راه حل رو بهش پیشنهاد داده؟!چراغ قهوه رو خاموش کرد و تنها نور اتاق فقط نور های پرژکتور بود ؛ من رو به سمت صندلی اون گوشه کشید و برگشت توی صورتم گفت
¤ بیا بشین اینجا
بعد دستش رو دو طرف شونه ام گذاشت و من رو نشوند سر صندلی
سرم رو انداختم پایین ؛ چرا؟! چون از استرس داشتم میمردم و لعنتی من با پای خودم اومدم یک جایی که اگر کشته بشم کسی نمیفهمه و صدام به هیچ کس نمیرسه ؛ یا نکنهچانیول رو دیدم که خم شد و زانو زد کنار صندلی تا توی چشم هام نگاه بکنه
¤ بهم نگاه کن
° نکنه میخوای
دستش رو طرف ماسکش برد و قبل از اینکه فرصت گرفتن نگاهم رو بده ماسکش رو درآورد
حاله های رنگی و خاصی دور و برش رو گرفتن
مردمک چشم هام شروع به لرزیدن کردنچشم هام کم کم سیاهی رفت و قبل از اینکه کامل بیهوش بشم فهمیدم که افتادم توی بغلش و اون من رو گرفت
............
با سردرد خفیفی بیدار شدم
¤ بیدار شدی ؟!
چشم هام رو روی هم فشار دادم و اروم باز کردم
¤ میخواستم رنگ های رنگین کمون رو نشونت بدم
ولی بارون نمیادبهش نگاه نمیکردم چون مطمئنم ماسکش رو داده پایین
صدای قدم هاش تا بغلم اومد و چراغ چراغ قوه رو مستقیم روی دیوار جلوم گرفت و یک چیز شیشه ای مانند جلوش گرفتبا شکل گرفتن رنگ های فوق العاده روی دیوار
نگاهم رو نمیتوستم ازشون بگیرم ؛ همه جا رنگی بود ولی رنگ های اون خاص بود¤ این یک منشوره
آرام از جام بلند شدم
° میتونم بهش دست بزنم
YOU ARE READING
[ ₲Ɽ₳Ɏ ]
Randomاز دنیای رنگی رنگی اطراف، به بکهیون فقط رنگ خاکستری رسیده. پسری که از بچگی کور رنگی داره با این وجود سعی میکنه زندگی عادی معمولیش رو در پیش بگیره البته تا قبل از اینکه پارک چانیول رو ببینه. پسری که باعث میشه دنیای بکهیون دیگه خاکستری نباشه. کاپل ا...