{Preview|start } (6)

30 8 0
                                    


وقتی رفتیم داخل دست هام رو اروم از دست هاش بیرون آوردم  و اونم ریکشنی بهش نشون نداد

جلو تر از من حرکت کرد و با چراغ قهوه مسیر جلومون رو روشن کرد و منم پشت سرش راه میرفتم

به دور و بر نگاه کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم

° اینجا جای  خوب و دنجیه
مثل مخفیگاه میمونه

چانیول  از حرکت ایستاد و وقتی من بغلش رسیدم برگشت طرفم

¤ مخفیگاه ها هم به اندازه آزمایشگاه های مخفی خوبن

° خب میخوای چیکار کنی ؟!

این سوال رو بعد از کش مکش های مختلف با خودم پرسیدم
نکنه میخواد من رو بکشه چون میترسه من براش خطر باشم؟!
یا اینکه کسی فهمیده و این راه حل رو بهش پیشنهاد داده؟!

چراغ قهوه رو خاموش کرد و تنها نور اتاق فقط نور های پرژکتور بود ؛ من رو  به سمت صندلی اون گوشه کشید و برگشت توی صورتم گفت

¤ بیا بشین اینجا

بعد دستش رو دو طرف شونه ام گذاشت و من رو نشوند سر صندلی
سرم رو انداختم پایین ؛ چرا؟! چون از استرس داشتم میمردم و لعنتی من با پای خودم اومدم یک جایی که اگر کشته بشم کسی نمیفهمه و صدام به هیچ کس نمیرسه ؛ یا نکنه

چانیول رو دیدم که خم شد و زانو زد کنار صندلی تا توی چشم هام نگاه بکنه

¤ بهم نگاه کن

° نکنه میخوای

دستش رو طرف ماسکش برد و قبل از اینکه فرصت گرفتن نگاهم رو بده ماسکش رو درآورد

حاله های رنگی و خاصی دور و برش رو گرفتن
مردمک چشم هام شروع به لرزیدن کردن

چشم هام کم کم سیاهی رفت و قبل از اینکه کامل بیهوش بشم فهمیدم که افتادم توی بغلش و اون من رو گرفت

............

با سردرد خفیفی بیدار شدم

¤ بیدار شدی ؟!

چشم هام رو روی هم فشار دادم و اروم باز کردم

¤ میخواستم رنگ های رنگین کمون رو نشونت بدم
ولی بارون نمیاد

بهش نگاه نمیکردم چون مطمئنم   ماسکش رو داده پایین
صدای قدم هاش تا بغلم اومد و چراغ چراغ قوه رو مستقیم روی دیوار جلوم گرفت و یک چیز شیشه ای مانند جلوش گرفت

با شکل گرفتن رنگ های فوق العاده روی دیوار
نگاهم رو نمیتوستم ازشون بگیرم ؛ همه جا رنگی بود ولی رنگ های اون خاص بود

¤ این یک منشوره

آرام از جام بلند شدم

° میتونم بهش دست بزنم

[ ₲Ɽ₳Ɏ ]Where stories live. Discover now