نگاهم رو از گوشی گرفتم و سرم رو بلند کردم
تصویر اون کل ذهنم رو پر کرده بود ؛ انگار که مغزم اون رو فقط میتونه در حال حاضر تصور کنهولی من یک مونوئم و شک دارم که با بقیه مونو ها فرق داشته باشم
ولی با این وجود چرا ازم فرار نمیکنی ؟!
یه پروب بعد از دیدن مونو باید ازش فرار کنه ، احمقصورتش رو میتونستم وقتی که این حرف ها رو بهش میگم تصور کنم ؛ حتما چشم هاش رو توی کاسه میچرخوند و میگفت برام مهم نیست ، اون اصلا مغزی داره؟!
این تاریکی .... این خستگی
شاید اینطور زندگی کردن فقطبا اومدن صدای پیامک نتونستم به بقیه جملم فکر کنم
گوشیم رو از بغلم برداشتم و به شماره که روی صفحه اومده بود با نگاه کردموارد صفحه چت شدم
¤ هیونا
° چیه
¤ کجایی ؟!
° خونه
بعد از سین خوردن اخرین پیام ، گوشیم زنگ خورد و اون شماره روی صفحه اومد
شمارش رو سیو نکردم برای اینکه نمیخواستم بهش نزدیک بشم ولی اینطور که معلومه از حفظ شدم
خیلی خب بکهیون ، چانیول زنگ زده
الان باید جواب بدم یا نه ؟! ...باید رد تماس بزنم؟!
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم
دست هام خود به خود به سمت اون دایره سبز رنگ رفت و جواب داد
گوشی رو طرف گوشم بردم و نفش عمیقی کشیدم¤ هی هیونا من بیرون خونتم ؛ میشه یک لحظه بیای بیرون؟!
شوک شدم ، سریع از جام بلند شدم و به سمت هودیم که اویزون شده بود رفتم و اون رو برداشتم
سریع بالای پیرهنم پوشیدمش و داشتم به سمت در میرفتم که خشکم زد
من چرا دارم میرم بیرون ؟!گوشی رو برداشتم و اون شماره رو گرفتم
وقتی جواب داد بدون مقدمه پرسیدم° تو چرا اینجایی ؟!
اونم خیلی رک و بدون مقدمه مثل خودم گفت
¤ چون دلم برات تنگ شده بود
باورم نمیشه اینجاست ، نباید امروز میدیدمش
° سالم برگرد خونه
خواستم قطع کنم که صداش توی تلفن اکو شد
¤ هیییی قطع نکن ؛ اون روز نتونستم رنگین کمون رو نشونت بدم ؛ پس به این فکر کردم که یک چیز دیگه رو نشونت بدم
° چی رو ؟!
¤ امممم...منتظره شب رو
گوشی رو قطع کردم و مردد به در نگاه کردم
مغزم میگفت که کار درستی نیست ولی دلم ....نیاز داشت اون رنگ ها رو دوباره ببینه
KAMU SEDANG MEMBACA
[ ₲Ɽ₳Ɏ ]
Acakاز دنیای رنگی رنگی اطراف، به بکهیون فقط رنگ خاکستری رسیده. پسری که از بچگی کور رنگی داره با این وجود سعی میکنه زندگی عادی معمولیش رو در پیش بگیره البته تا قبل از اینکه پارک چانیول رو ببینه. پسری که باعث میشه دنیای بکهیون دیگه خاکستری نباشه. کاپل ا...