{Last preview}(7)

24 9 2
                                    


نگاهم رو از گوشی گرفتم و سرم رو بلند کردم
تصویر اون کل ذهنم رو پر کرده بود ؛ انگار که مغزم اون رو فقط میتونه در حال حاضر تصور کنه

ولی من یک مونوئم و شک دارم که با بقیه مونو ها فرق داشته باشم
ولی با این وجود چرا ازم فرار نمیکنی ؟!
یه پروب بعد از دیدن مونو باید ازش فرار کنه ، احمق

صورتش رو میتونستم وقتی که این حرف ها  رو بهش میگم تصور کنم ؛ حتما چشم هاش رو توی کاسه میچرخوند و میگفت برام مهم نیست ، اون اصلا مغزی داره؟!

این تاریکی .... این خستگی
شاید اینطور زندگی کردن فقط

با اومدن صدای پیامک نتونستم به بقیه جملم فکر کنم
گوشیم رو از بغلم برداشتم و به شماره که روی صفحه اومده بود با نگاه کردم

وارد صفحه چت شدم

¤ هیونا

° چیه

¤ کجایی ؟!

° خونه

بعد از سین خوردن اخرین پیام ، گوشیم زنگ خورد و  اون شماره روی صفحه اومد

شمارش رو سیو نکردم  برای اینکه نمیخواستم بهش نزدیک بشم ولی اینطور که معلومه از حفظ شدم

خیلی خب  بکهیون ، چانیول زنگ زده

الان باید جواب بدم یا نه ؟! ...باید رد تماس بزنم؟!

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم
دست هام خود به خود به سمت اون دایره سبز رنگ رفت و جواب داد
گوشی رو طرف گوشم بردم و نفش عمیقی کشیدم

¤ هی هیونا من بیرون خونتم ؛ میشه یک لحظه بیای بیرون؟!

شوک شدم ، سریع از جام بلند شدم و به سمت هودیم  که اویزون شده بود رفتم و اون رو برداشتم

سریع بالای پیرهنم پوشیدمش و داشتم به سمت در میرفتم که خشکم زد
من چرا دارم میرم بیرون ؟!

گوشی رو برداشتم و اون شماره رو گرفتم
وقتی جواب داد بدون مقدمه پرسیدم

° تو چرا اینجایی ؟!

اونم خیلی رک و بدون مقدمه مثل  خودم گفت

¤ چون دلم برات تنگ شده بود

باورم نمیشه اینجاست ، نباید امروز میدیدمش

° سالم برگرد خونه

خواستم قطع کنم که صداش توی تلفن اکو شد

¤ هیییی قطع نکن ؛ اون روز نتونستم رنگین کمون رو نشونت بدم ؛ پس به این فکر کردم که یک چیز دیگه رو نشونت بدم

° چی رو ؟!

¤ امممم...منتظره شب رو

گوشی رو قطع کردم و مردد به در نگاه کردم
مغزم میگفت که کار درستی نیست ولی دلم ....نیاز داشت اون رنگ ها رو دوباره ببینه

[ ₲Ɽ₳Ɏ ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang