{i hold you}(8)

25 9 0
                                    

صبح با خوردن زنگ ساعت بیدار شدم
احساس عجیبی داشتم؛ اروم بلند شدم و بدنم رو کش و قوس دادم .... استرس داشتم انگار که از ازمون جا موندم یا اینکه سر جلسه امتحان نشسته باشم ....یا اینکه کار اشتباهی کرده باشم

مغزم شروع به پردازش کرد و بعد از چند ثانیه ... با به یاد اوردن دیروز چشم هام گرد شد

اهی از سر بدبختی کشیدم و با لحن گریونی گفتم

° اهههههههه بدبخت شدممم

سرم رو به دو طرف تکون دادم و با بدبختی گفتم

نه ، نه .......اصلا نمیشه
باید دیوونه شده باشم که همچین حرفی زدم

باز اون صحنه دیروز توی مغزم تکرار شد

نزدیک صورتش رفتم ....اون چشم های قهوه ای

بالشت رو از پشت سرم کشیدم و سرم رو توی بالشت کردم و  توی دلم خودم رو فحش دادم و جیغی کشیدم که با صداش با بالشت خفه شد

الان چجوری برم مدرسه؟!

پتوم رو توی دستم گرفتم و با تمام زورم فشار دادم
بعد از چند دقیقه که احساس کردم  مشتم دیگه کاملا سر شده ولش کردم و خودم رو پرت کردم روی تخت و بلند داد زدم

° لعنننننتتتتت بهششششش

.........................

هستریکی و با تمام دقت از راهرو ها رد میشدم و حسابی همه جا رو میپاییدم
از بغل هر کسی رد میشدم با نگاه متعجبی بهم نگاه میکرد
حق دارن ...الان دقیقا شبیه جاسوس ها شده بودم

به کلاس در  که رسیدم  ، اول اروم داخل رو زیر نظر گرفتم و وقتی دیدم توی کلاس نیست اروم سمت جام رفتم و کلاه هودیم رو کشیدم بالا

کتابم رو دراوردم تا خودم رو سرگرم کنم ، مدادم رو تراش کردم و روی برگه سفید کتاب آموزشی زیرم زدم

شروع کردم به تمرین حل کردن ، ولی همش فقط ظاهری بود
اصلا نمیتونستم تمرکز کنم ، بعد از اینکه خودم رو بدبخت کردم به خاطر اون اصلا نمیتونم تمرکز کنم و قطعا امسال تر میزنم

خودمم نفهمیدم که از عصبانیت مداد توی دستم رو روی برگه فشار میدادم ، با شکستن نک مداد به خودم اومدم

صدای قدم زدن کسی اومد بغلم
سرم رو یک اینچ بلند کردم و با دیدن چانیول استرسم بیشتر شد ، ولی در کمال تعجب داشت از میز من دور میشد

خیالم راحت شد ولی با برگشتن یهوییش قلبم اومد توی دهنم

¤ بوووووو

از جام پریدم و غیر ارادی دستم رو زدم توی صورتش و داد زدم " چته" و چانیول به خاطر ضربه ای که بهش زدم چند قدم برگشت عقب و دستش رو روی صورتش گرفت

خیلی بد زدم توی صورتش ، با نگرانی از جام بلند شدم

دستم رو روی دستش که روی صورتش گرفته بود گذاشتم و با لحن نگرانی گفتم

[ ₲Ɽ₳Ɏ ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang