PART 31

1K 236 24
                                    

من تمامه زندگیمو با حسرت داشتن یا نداشتن چیزای زیادی گذروندم اما الان از ته قلبم میخوام برای یه بارم که شده اون چیزی که من میخوام اتفاق بیوفته ... برای داشتن یونا فقط معجزه خواستم اما از دنیا رفتن جوهیون معجزه ی من نبود ... اینبار میخوام بدونه اینکه هیچ چیزیو از دست بدم یه معجزه برام اتفاق بیوفته ... داشتن تهیونگ رویای منه و واقعا دوست دارم همونی بشه که میخوام ... امیدوارم اینبار اتفاقاته خوبی برام پیش بیاد بدونه غم ... بدونه درد
.
.
کوک و ته روبه روی هم توی کافه نشسته بودن
&آه باورم نمیشه که بالاخره سره عقل اومدیو برگشتی کره میدونی چقدر از نبودنت اذیت شدم !
+بس کن دیگه ! خوبه حالا انقدرم مشغله داری
&احمقی چیزی هستی !؟ منو تو باهم بزرگ شدیم توی پر مشغله ترین روازی زندگیمم حتی بودی بعد یهو محو شدی
+ببین زندگی با من بد تا کرده تروخدا تو یکی دیگه غر نزن کوک
&خیلی خب ... حالا برنامت چیه ؟
+اولین برنامم چیدن یه سوپرایزه درستو حسابی برای یوناست
&ولی مثله اینکه اولی دیدنه یونگی بوده
+در حقیقت اولیش دیدنه جوهیون بود و خب میدونم باعثه تعجبته که چرا یونگی اولین نفری بوده که رفتم سراغش قبل از دیدن دوستا و خانوادم ... هنوز نمیدونم چی درموردش باید بگم ... اره درواقع یه بخشه بزرگی از تصمیمم به غیره از یونا به خاطره مادره یونا بوده
&منظورت چیه ؟
+من به خاطر یونگی برگشتم جونگکوک
&نمیفهمم !؟!
+ .... من میخوام با یونگی جفت بشم
&اوه
+من اونجا سعی کردم یکیو برای زندگیم پیدا کنم و هرگز به کره برنگردم اما نتونستم کوک ... هر لحظه یونگی توی ذهنم بود ... هر لحظه فکر میکردم یونگیو میخوام و اون آدمه درستیه برام با خودم میگفتم حداقل بچمم میتونه پیشه پدر واقعیش باشه
&تو بهش احساس خاصی داری ؟
+ببین نمیخوام فکر کنی من به جوهیون خیانت کردم ولی به هر حال من اون زمان با یونگی رابطه داشتم بعد از اونم ۹ ماه بچمو نگه میداشت و من میتونستم هم از نزدیک ببینمش و هم باهاش به خاطر حضور بچه احساس نزدیکی میکردم و میدونی مهر یونگی یه جورایی به دلم نشسته بود اما من اون زمان جوهیونو که جفته واقعیم بود داشتم و مسلماً با وجود اون عشقه آتشینه بینمون هیچکدوممون به فکر داشتن رابطه با یه شخصه سومی نبودیم
&اما حالا همه چی فرق داره
+درسته الان همه چی فرق داره عشقه من به جوهیون از بین نرفته اما سرد شده چون وقتی حضور داشت دائم به آتیشه عشقمون هیزم اضافه میشد اما حالا فقط خاطرس که ازش باقی مونده بعدم این سه سال باعث شده همه چیز به فراموشی سپرده بشه
&به یونگی گفتی؟
+ نه نگفتم توام لطفا نگو
&کی میخوای بهش بگی ؟
+توی مهمونی تاسیس کمپانی کیم منم میام همونجا ازش درخواست ازدواج میکنم
&ازدواج ؟
+اره ازدواج .... من به اندازه کافی روش شناخت دارم و میتونم قاطعانه بگم که درخواسته من ازش ازدواجه ... من نمیخوام بعد از اینهمه سختی بازم زمانو برای شروع یه زندگی خوب و عادی از دست بدم کوک ... به نظرت یونگی قبولم میکنه ؟
&توی این چند سال هیچکسی تو زندگیش نبوده حتی برای یه شب و من امیدوارم که جوابی که ازش میگیری مثبت باشه
+من حسی ک به یونگی دارم ... در واقع حسی که الان دارم عشق نیست ولی میدونم که دوستش دارم و امیدوارم این علاقه به عشق تبدیل بشه و بتونم کناره اون و دخترم باشم
&به غیره از تو و یونگی این یوناست که حقه داشتنه پدر و یه خانواده ی نرمالو داره
+شنیدم این سالا براش پدری کردی
&من یونارو مثله بچه ی خودم دوست دارم و راستش از وقتی که یونگیو بیهوش روی تخت خونت دیدم خودمو در برابرش مسئول دونستم ... شاید من جفتی باشم که یونگیو رد کرده اما به هرحال باید کمکش کنم
+تو مجبور نیستی ... اینکه به آدما ترحم کنی خیلی کاره منزجر کننده‌ایه
&نه ترحم نیست جداً احساس مسئولیت میکنم چون میدونم اگر من به عنوان جفتم قبولش میکردم هیچوقت این بلاها سرش نمیومد پس وظیفه ی خودم میدونم که حالا به عنوان یه دوست یا فامیل هوای خودشو بچشو داشته باشم ... به هرحال یونگی هرچقدر تظاهر به قوی بودن بخواد بکنه بازم هممون میدونیم که یه امگاس و نیاز داره که بیشتر از یه آلفا یا بتا عشق و محبت دریافت کنه
+خوشحالم که آدمایی مثله تو اطرافشن
&به غیر از یونگی به هر حال یونا دختره توام هست ... مگه من میتونستم نسبت به بچه ی بهترین دوستم بی احساس باشم !
+ممنونم ازت
&خیلی خب بزارم ببینم چی واسه یونای ما خریدی
.
.
یونگی و یونا کناره هم روبه روی آیینه قدی اتاقشون ایستاده بودن
_به نظرم خیلی خوشتیپ شدیم ... هوم نظرت چیه ؟
^ اره این لباسا خیلی خوشگلن با این دامنه پف پفی عینه عینه پرنسسا شدم
_بزن بریم
یونگی یونارو بغل کرد و از خونه بیرون رفتن که با رسیدن به پارکینگ یونا با تعجب به یونگی نگاه کرد
^بابا نامی میخواد ببرتمون ؟
_نه بابا که سره کاره
^پس با کی میریم ؟
_خودمون دوتا دیگه ! من میخوام ماشین برونم
^مگه بلدی ؟
_معلومه
^پس چرا تاحالا ندیدم که سوار بشی؟
_دوست نداشتم اما امروز نمیتونیم بدونه ماشین بریم
بعد از اینکه توی ماشین نشستن یونگی کمربنده خودش و یونارو بست و ماشینو روشن کرد
^اصلا کجا داریم میریم؟
_یه جایی که قراره عاشقش بشی
^کجا !
_وقتی برسیم خودت میفهمی
تا وقتی به مکانه مورد نظرشون برسن یونا همچنان سوال میکرد و حرف میزد و یونگی هم همچنان سعی داشت بدونه دادن اطلاعاته اضافی جوابه یونارو بده
_خیلی خب دیگه رسیدیم پیاده شو عزیزم
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدن یونگی به طرفه یونا رفت تا آمادش کنه
_میخوام غافلگیرت کنم به خاطر همین باید اینو روی چشمات ببندم
یونا اخم کرد
^من خوشم نمیاد
_عزیزم زود درش میارم ... اگر بزاری روی چشمات بزارمش قول میدم برات بستنی بگیرم هوم ؟ نظرت چیه !
^خیلی خب
یونگی بعد از بستن چشمای یونا دستشو گرفت و باهم به سمته ساختمون مورده نظر رفتن
با وارد شدن به ساختمون یونگی تهیونگیو دید که منتظره اومدنشون بود
_خیلی خب دیگه داریم میرسیم عزیزم
وقتی وارده اون سالنه بزرگ شدن تهیونگ ازشون فاصله گرفت و روبه روشون ایستاد و یونگی و یونا هم مقابل در ایستادن
با پخش شدن صدای موزیک شاد یونگی چشم بنده یونارو برداشت
یونا بعد از باز کردن چشماش با یه سالن پر از رنگ مواجه شد ... تمامه سالن با خرسای پولیشی بزرگ و کوچیک در انواع رنگا پر شده بود و به جز اونا کلی بادکنک رنگارنگ همه جا بود یونا ذوق زده تمامه وسایلو با چشماش چک میکرد که یکدفعه با صدا زده شدنش توسط یونگی بهش نگاه کرد
_روبه روتو نگاه کن عزیزم
یونا رده نگاه و جهته دسته یونگیو نگاه کرد و با یه مرد که یه خرسه بزرگ تو بغلش بود مواجه شد
_نمیخوای بری پیشش؟
^نه .. اون آقاهه کیه !
یونگی دسته یونارو گرفت و جلورفت و در مقابلشون تهیونگم به سمته اونا اومد
_حتما وقتی از نزدیک ببینی یادت میاد
وقتی تهیونگ بهشون رسید روی زانوهاش نشست و خرسشو کنارش گذاشت و دستاشو روی بازوهای یونا گذاشت
+سلام
یونا سرشو بلند کرد و نگاهی به یونگی خندون انداخت و دوباره نگاهشو به تهیونگ داد
اشک توی چشمای تهیونگ حلقه زده بود و باورش نمیشد این همون بچه ایه که قبله رفتنش برای چند ثانیه توی بغلش گرفتش
^کجا بودی ؟
+چی ؟
^چرا هیچوقت پیشم نبودی !
+اوه ... معذرت میخوام عزیزم مجبور بودم که برم اما دیگه قول میدم پیشت باشم
با ریختن اشکای تهیونگ روی گونش یونا دستشو بلند کرد و اشکاشو پاک کرد و بعد بوسه ی آرومی روی گونش گذاشت
و بعد از زدن لبخندی جلورفت و دستاشو دوره گردنه تهیونگ پیچید
^گریه نکن بابایی
تهیونگ دستاشو دوره یونا پیچید و سرشو روی شونش گذاشت و از جاش بلند شد ... با تمامه وجود رایحه نرگسه یونارو نفس میکشید
+خیلی دوست دارم دخترم خیلی زیاد ... بابا خیلی دلش برات تنگ شده بود
^منم دلم برات تنگ شده بود
_تو که هیچوقت ندیدیش !
^چرا من عکسشو دیدمو دلم براش تنگ شد
یونگی و ته خنده ای کردن و از اینکه یونا راحت تونست با مسئله دوری تهیونگ توی این مدت کنار بیاد خوشحال شدن
^بابا بوی اون خوراکی تلخارو میدی
تهیونگ با حرفه یونا سرشو از روی شونش بلند کرد
+منظورت قهوس؟
^آره همونا .. همونایی که فقط آدم بزرگا باید بخورن
+حالا دوستش داری ؟
^اره دارم ولی دوست ندارم بخورمش خیلی بد مزس
با گفتن این حرف صورتشو جمع کرد و بعد خودش شروع کرد به خندیدن







میخواستم دیشب آپ کنم اما متاسفانه نتا ریدس 😐
پارته بعدو خیلی زود آپ میکنم ☺️♥️

Hope (Complete)Where stories live. Discover now