PART 34

1.1K 221 24
                                    

_فکر کنم دیگه بهتره برگردیم داخل
+قبل از اینکه بریم بیرون بزار اینم بگم که آخره مراسم میخوام به خانوادتم بگم
_انقدر زود !
+این حلقرو تو دستت ببینن خودشون میفهمن بنظرم بهتره خودم بهشون بگم
یونگی سرشو تکون داد
_باشه پس لطفا بزار اینو فعلا راز نگه داریم من زودتر میرم داخل توام یکم بعد بیا
همینکه یونگی خواست درو باز کنه ته دستشو گرفت و نگهش داشت
+صبر ببینم کجا فرار میکنی
_چی!
+برای چی نباید فعلا بقیه بفهمن ؟
_من الان آمادگیشو ندارم دوست دارم توی شرایطه بهتری با خواندت روبه رو بشم
+خیلی خب فعلا راز میمونه
تهیونگ بوسه ی روی گونش گذاشت
+چند دقیقه بعد میام داخل
یونگی لبخند شیرینی زد و وارده سالن شد
همینکه درو بست دوباره مچش توی یه دسته دیگه اسیر شد و همینکه سرشو برگردوند با چهره ی شیطانی کوکمین مواجه شد
٫میبینم که سرمای بیرون روت اثر نذاشته کاملا گرمو سرخی
آخر حرفش لبخنده کجی زد
&به نظر بهت خوش گذشته نه
_شما دوتا .. میدونید ؟
&نصفه هندل کردنه این برنامه ی اعتراف با من بود یه درصد فکر کن خبر نداشته باشم
٫از ظاهرت پیداست که توام همچین بدت نیومده
یونگی چشماشو گردوند و لخنده بزرگی زد و بعد دسته چپشو بالا آورد و بهشون نشون داد
جیمین با ذوق دسته یونگی توی دستای خودش گرفت و با کلی ذوق شروع به تند تند حرف زدن کرد
٫اوه اوه خدای من ببین چقدرم قشنگه من که دیگه داشت باورم میشد میخوای تا آخر عمرت تنهایی بپوسی معلومه کلیم بابتش پول داده وای خدایا چقدر خوشحالم براتون اگر بدو ...
یونگی دستشو روی دهنه جیمین گذاشت
_آروم هیونگ همرو خبر کردی .. ما فعلا نمیخوایم کسی بدونه
^مامان میخوام بیام بغلت
هینه اینکه یونگی یونارو بغل میکرد جونگکوک نگه داشت و سرشو به گوشش نزدیک کرد
&خوشحالم برای هردوتون اما بیشتر برای تو
لبخندی به یونگی زد
&بهت تبریک میگم
_از هردوتون ممنونم
~یونگی اینجایی خیلی وقته دارم دنبالت میکردم
_چیزی شده ؟
~بیا میخوام به یکی معرفیت کنم
یونگی به سمته کوکمین برگشت
_میبینمتون
هردو براش سری تکون دادن و بعد رفتن یونگی ته درو باز کرد و اونم وارده سالن شد
&به به آقا دامادم تشریف آوردن
+خودتو مسخره کن
&مسخره چیه بالاخره قراره ازدواج کنید دیگه ... نکنه نمیخواید عروسی بگیرید !؟
+این چرندیات چیه که میگی من همین الان ازش خواستم باهام باشه درمورد این چیزا آخه کی وقت کردیم باهم حرف بزنیم ... بعدشم من تجربشو دارم اما اون که اینطور نیست دلم نمیخواد حسرت هیچ چیزیو داشته باشه هرکاری بخواد بکنه با کماله میل قبول میکنم
٫خیلی برای یونگی خوشحالم این اواخر احساس میکردم حالش اصلا خوب نیست اما الان معلوم بود که لبخندش از ته قلبشه
&امیدوارم خانوادت دردسر نشن
+تمامه بلاهایی که سره ما اومده تقصیر اوناس ... اینبار دیگه نمیزارم هیچ دخالتی تو زندگیم بکنن ... اینو مطمئن باش
.
.
با دور شدن از کوکمین جین یونگیو به گوشه ای برد تا بتونه باهاش حرف بزنه
~کلی دنبالت گشتم اما نبودی یونام پیشه جونگکوک بود فکر کردم شاید رفتی حرفاتو با تهیونگ بزنی
_مامان اتفاقی افتاد که حتی خودمم هنوز تو شُکم
~چی شده؟
_اومد گفت میخواد باهام حرف بزنه رفتیم توی بالکن یعد شروع کرد به تعریف کردن درمورده زندگیش اولش فکر کردم میخواد دردو دل کنه بعد یه دفعه برگشت گفت تمامه این سه سال به من فکر میکرده
یونگی دستشو دوباره بلند کرد
_فکر کنم الان نامزدش محسوب میشم
جین کاملا مبهوت بود که با حرفه یونا به خودش اومد
^یعنی میخوای با بابا عروسی کنی  ؟
جین دستشو روی کمر یونا گذاشت با صدایی که به خاطر بغض و خنده دورگه شده بود جوابشو داد
~معلومه که میخواد عروسی کنه از این به بعد دیگه سه تاتون پیشه همدیگه زندگی میکنید
^اما من دوست ندارم از پیشه شما برم
~قرار نیست که دیگه مارو نبینی فقط قراره بری توی یه خونه بهتر با مامانو بابات زندگی کنی تازه هر روزم میتونی مارو ببینی بعدشم شاید خواهر و برادر دارم شدی
یونگی اشکه روی گونه ی جینو پاک کرد
_مامان لطفا گریه نکن
~این گریه از روی شوقه ... چطوری گریه نکنم بالاخره قراره ببینم توام مثله بقیه داری خوش زندگی میکنیو دیگه غمو دردی نداری
جین یونگیو بغل کرد و بوسه ای روی سرش گذاشت
~خیلی برات خوشحالم عزیزم امیدوارم همیشه انقدر خوشحال ببینمت
.
.
با نزدیک شدن به آخر مهمونی استرسه یونگی بیشتر میشد
+نگرانی ؟
با شنیدن صدای ته از نزدیک ترسیده تکونی خورد
+نترس من بودم
_خیلی یهویی بود
+نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیوفته
_میدونم که قراره همه چیز خوب باشه اما خب عجیبه که یکمم میترسم
+اولین تجربه برای هرچیزی همیشه ترسناکه
_میدونم منظورت اینی نیست که من فکر میکنم اما دلم نمیخواد همیشه بهم یادآوری کنی که اولین عشقه زندگیت جوهیون بوده
تهیونگ با دیدنه ناراحتی یونگی پشیمون از حرفی که زده بود خم شد و یونارو که روی شونه ی یونگی خواب بود از بغلش گرفت
+معذرت میخوام که ناراحتت کردم قول میدم از این به بعد مواظب حرفام باشم
_خوشحالم که درک میکنی منظورمو ... من مشکلی ندارم که قراره دومین نفر باشم اما اینو دوست ندارم که با اون مقایسه بشم یا بهم نشون بدی که هرکدوم از کارایی که دوست دارم باهم انجام بدیمو تو با یکی قبل از من تجربشون کردی
+یه وقتایی یه سری از کارا و حرفا بدونه فکره مثله الان که قصدم از اون حرف چیزی نبود که بخواد ناراحتت کنم اما تمامه سعیمو میکنم که باعثه ناراحتیت نشم
با تموم شدن حرفه تهیونگ نامجون به طرفشون اومد
×درسته که فقط تعداده کمی مهمون موندن اما درست نیست که اینطوری کناره هم باشید .. تهیونگ شی من نمیخوام کسی درمورد یونگی حرفی بزنه
+درست میگید باید مواظبه رفتارمون باشیم اما اگر اجازه بدید میخواستم باهاتون صحبت کنم
_ما میخوایم که باهات صحبت کنیم بابا
نامجون به یونگی نگاه کرد و با دیدنه لبخنده یونگی و سرش که آروم بالا و پایین میشد متوجه چیزی که قرار بود بشنوه شد
×باشه وقتی همه مهمونا رفتن باهم صحبت میکنیم
با رفتن نامجون ته متعجب به یونگی نگاه کرد
+چرا اینجوری با هم برخورد کردید ؟
_مامان و بابا میدونستن که امشب قراره باهات حرف بزنم الان با تکون دادن سرم بهش اعلام کردم که باه همیم مامانمم بعد از اینکه برگشتم تو سالن بردم یه گوشه و ازم پرسید منم بهش گفتم یوناام حتی میدونه
+چقدر سریع همه خبردار شدن
_جیمینو جونگکوک هیونگم میدونن ...فقط همین پنج نفر
باهم مشغول حرف زدن بودن و هیچکدوم حواسشون به خالی شدن سالن نبود
×گفتید باهم باید صحبت کنیم
هردو با دیدنه جین و نامجون که کنارشون ایستاده بودن متعجب سرشونو بلند کردن
_اصلا متوجه خالی شدن سالن نشدیم
~معلومه که متوجه نمیشید داشتید دل میدادید قلوه میگرفتید
_ماماان
یونگی نالان سرشو پایین انداخت
~چقدر خجالتی شدی
×شما هردوتون تجربه های سختیو توی زندگیتون داشتید و انقدر بالغ شدید که بتونید درست درموده زندگیتون تصمیم بگیرید من با جین صحبت کردم شنیدم که بهش حلقه دادی تهیونگ شی درسته ؟
+بله و اگر شماام قبولش کنید برای همه علنی میکنیم که باهم نامزد کردیم
×من میخوام یونگی و یونا خوشحال باشن و بودنتون کناره هم باعث خوشحالیشونه امیدوارم که کناره هم خوشبخت باشید
تهیونگ سرشو برای احترام خم کرد
+ازتون ممنونم
×نمیدونم یونگی درمورده خودش برات گفته یا نه اما تمامه این سه سال چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی آسیب دیده مطمئنم که آدمی مناسبی براش هستی اما اگر لحظه ای احساس کنم این زندگی که توشه اونی نیست که انقدر برای داشتنش عذاب کشید مطمئن باش نمیزارم نه خودش و نه یونا توی اون زندگی بمونن
+مطمئن باشید منم دوستش دارم و تمامه سعیمو میکنم زندگی خوبی داشته باشن
یونگی که از جاش بلند شده بود با دیدنه دستای نامجون که برای به آغوش گرفتنش باز شده بود با بغض به سمتش رفت
_ممنونم بابا
نامجون توی بغلش فشارش داد و بالاخره قلبش آروم گرفت ... بالاخره یونگیم قرار بود سرو سامون بگیره
.
.
وقتی همشون از سالن بیرون اومدن تهیونگ پیشنهاد داد تا خودش یونگی و یونارو برسونه و حالا یونای غرقه خواب توی آغوش یونگی بود
+خوشحالم که قبولم کردن
_امیدوارم خوانوادت منم قبول کنن
+نگرانه اونا نباش خیلی قبول کردن یا نکردنشون مهم نیست من فقط قراره تورو بهشون معرفی کنم همین
_چرا اینطوری میگی؟
+چون به خاطر اونا بود که تمامه این اتفاقات برامون افتاده
_هرچی ام که باشه اونا پدرو مادرتن
+پدرو مادری که فقط بچه دار شدن تا براشون هرچیزی که خواستن باشه ... اما متاسفانه من اون آدم نیستم 
_به هرحال هر تصمیمی که بخوای بگیری من حمایتت میکنم اما شاید بتونی نظرشونو عوض کنی
+امیدوارم خودشون نظرشون عوض شده باشه چون وگرنه من بدونه بحث ترکشون میکنم
کمی بینشون سکوت بود که تهیونگ با چیزی که یادش اومد سکوتو شکست
+راستی پدرت گفت توی این سه سال از لحاظه روحی و جسمی مشکل داشتی .. موضوع چیه؟
_چیزه مهمی نبود
+ولی من میخوام بدونم
_اما من دلم نمی...
تهیونگ حرفشو قطع کرد
+اگر قراره من جفتت باشم باید همه چیزو بدونم چه خوب و چه بد
_....
+یونگی ... من منتظرم
_من عاشقت شده بودم و این عشقه یه طرفه بهم آسیب زده بود ... من اوایل نمیتونستم بخوابمو معده درد عصبی پیدا کرده بودم واسه همین بابا یه مدتی پیشه مشاور میبردم ... حالم بهتر شده بودو دارو میخوردم اما چند وقت پیش دوباره شروع شد ... بیخوابی و معده درد ...راستش مامان اولش مخالف بود ولی بابا میگفت یه راهی پیدا میکنه تا به چیزی که میخوام برسم اما بعد از چندوقت من با اینکه مطمئن بودم قرار نیست هیچوقت داشته باشمت کوتاه نمیومدم ... هرکیو که بهم معرفی میکردن میگفتم نه ... این اواخر باهم دعوامون میشد بهم میگفتن نباید زندگی خودمو و یونارو به خاطر تویی که قرار نیست هیچوقت برگردی خراب کنم بهتره یکیو انتخاب کنم و باهاش جفت بشم
+من متاسفم من هیچکدومه اینارو نمیدونستم درواقع کوک هیچوقت اینارو بهم نمیگفت
_نمیدونستن تا بخوان بگن ... فقط مامان و بابا میدونن حتی جنی‌ام نمیدونه
+من واقعا معذرت میخوام یونگی من نمیخواستم هیچوقت مایه دردسر ‌و عذابت باشم
_معلومه که نبودی من خودم باید جسارت به خرج میدادمو بهت میگفتم به هرحال اونجوری راحت معلوم میشد تکلیفم چیه ولی انگار نمیخواستم هیچوقت ازت بشنوم که قرار نیست جفتم باشی
با رسیدن به مقصد تهیونگ ایستاد و ماشینو خاموش کرد
+قول میدم تمامه دردایی که کشیدیو جبران کنم و یه زندگی خوب و پر از عشق برات بسازم .. برای هردوتون
یونگی لبخند زد
ته کتشو دراورد و روی یونا انداخت
+هوا سرده تا بری تو خونه سرما میخوره
_ممنون که مارو رسوندی
+زود برو تو خودتم سرما میخوری
یونگی خم شد و کناره لبه تهیونگو بوسید
_امروز بدونه شک بهترین روز زندگیم بود
تهیونگم لباشو بوسید
+خوشحالم که قبولم کردی






لطفا توی این چند روز اگر میرید بیرون خیلی مواظبه خودتون باشید 🫂

به امیده روزایی که خیلی خیلی بهتر از حالا باشه ❤️‍🩹

Hope (Complete)Where stories live. Discover now