۲ - درخت آسیب‌دیده

218 63 6
                                    

تکیه‌اش رو از درخت بید گرفت و ابروش رو بالا انداخت.
+ اون چه کاری بود که کرد؟! مگه من جفتشم؟
تک‌خند عصبی زده دست در بین تار موهاش برد و قیافه زاری به خودش گرفت.
از وقتی که قلمرو گرگ‌ها رو ترک کرده‌بود ذهنش درگیر رفتار اون پسر مو مشکی شده‌بود.
خودش رو کمی جلو کشید، دستشو زیر چونه‌اش زد و با چشم‌های ریز شده رو به گل آفتابگردون مورد علاقه‌اش گفت:
+ نکنه جفتشم؟
کمی فکر کرده ضربه نسبتا محکمی به سرش زد.
+ آخه تو که گرگ نیستی احمق!
صدای خنده گل، اخم‌هایش رو به درون هم و دندونش رو داخل لبش فرو برد.
+ الان به من خندیدی؟!!
بلند شده انگشت اشاره‌اش رو با هشدار جلوی آفتابگردون تکون داد.
+ من باعث تولدت شدم آفتابگردون، یکم بهم احترام بذار!
با گرفتن تایید، سر تکون داد. پشت به گل کرد و پیشونی‌اش رو به تنه درخت کهنسال چسبوند‌.
با روی هم افتادن پلک‌هاش تصویر تهیونگ توی ذهنش نقش بست. کلافه پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و محکم نفسش رو تخلیه کرد.
توی این یک روز انقدر اون گرگ رو توی ذهنش آورده‌بود که می‌تونست تک‌تک جزییات صورتش رو بگه.
اما باز هم به فکر فرو رفت،
هیچوقت موقع تبدیل این‌شکلی نشده بود، پس اون تغییر چهره چه دلیلی پشتش داشت؟!
چشم باز کرده انگشتش رو محکم به درخت زد و غرغرکنان گفت:
+ یااا اجوشی، یکم راهنماییم کن! تو بیشتر از من، اون رو می‌شناسی.
گفت و لب برچیده منتظر انتقال حسی از جانب درخت موند.
با برقراری ارتباط بینشون بوسه‌ای بر تنه درخت گذاشت و ادامه داد:
+ آره... مردمک چشم‌هاش از همیشه سیاه‌تر و درشت‌تر شده‌بود، حس می‌کردم اگه بهش خیره شم، تاریکی چشم‌هاش من رو داخل خودش می‌کشونه. دندون‌های نیشش بلندتر شده بود و یک بویی می‌داد!
با تموم شدن حرفش، از درخت فاصله گرفت و متعجب از جوابی که چند لحظه‌ بعدش دریافت کرد، بدون اینکه متوجه باشه، مسیر دایره شکلی رو دور درخت و با قدم‌هایش طی کرد.
+ در مواجهه با جفت؟ ولی من که جفتش نیستم!
لحظه‌ای مکث کرده، دوباره به قدم‌زنی ادامه داد.
دستانش رو داخل جیبش فرو برده شانه‌‌هایش رو کمی به سمت جلو متمایل کرد.
+ اون گرگه و من، من جزیی از طبیعتم‌! مادر و پدر اون، گرگ بودن و مادر و پدر من بهار و زمستون!
آهی کشیده سرش رو پایین انداخت.
نمی‌دونست چرا، ولی نمی‌خواست تهیونگ مثل خودش فکر کنه، چون شدیدا از این تفاوت ناراضی بود.
+ آفتابگردون، اجوشی، من دارم می‌رم پیش درخت آسیب دیدمون.
هنوز قدمی برنداشته ایستاد و با چشمای مشکوک به درخت بید نگاه کرد.
+ راجب چیزی که گفتم به خواهر و برادرام چیزی نگو پیرمرد! من زود برمی‌گردم.
گفت و بعد از کش دادن عضلات بدنش به سرعت به سمت درخت بلوط بچه‌سال دوید.
بعد حدود نیم ساعت دویدن، ایستاد. نفس‌نفس زنان خم شد و دستانش رو به زانوهایش تکیه داد.
اخی گفته سرفه خشکی کرد.
+ فکر کنم... موقع به وجود اومدن من... هوا مه داشته.... چرا... باید انقدر زود نفسم بند بیاد وقتی فقط... نیم ساعت دویدم؟!
به سختی غرغرکنان زمزمه کرد و دماغش رو چین داد.
باید بیشتر ورزش می‌کرد.
با دیدن درخت، ظاهرش رو تغییر داده لبخند تلخی زد.
کنارش ایستاد و دست‌هاش رو دور تنه قهوه‌ایش حلقه کرد.
+ چطوری دوستِ من؟
روی پوسته‌های سوخته‌اش بوسه‌های ملایمی گذاشت و عطر خوشش رو به داخل ریه‌هاش فرستاد.
+ هنوز هم جز درخت‌های محبوب منی!
با یادآوری اون درد لب‌هاش کمی به لرزش افتادن، اما نذاشت حس منفیش به دوستش انتقال پیدا کنه.
به اندازه کافی درد کشیده و ترسیده بود...
ابروهاش رو بالا انداخت و بعد از کشیدن یک نفس عمیق لب‌هاش رو به خنده باز کرد.
+ خوب می‌شی، باشه؟!
با شنیدن صدای خش‌خش، دقیق‌تر شده تونست کمی از گرگ خاکستری که خودش رو بین بوته‌ها پنهان کرده‌بود ببینه.
سر کج کرد و لب‌هاش رو روی هم فشار داد.
چرا پنهان شده بود؟!
به عنوان خداحافظی پیشونیش رو به تنه درخت بلوط چسبوند و سعی کرد کمی از انرژی مثبتش رو به درخت انتقال بده.
بعد از اتمام کارش، چرخید و آهسته به سمت بوته‌ها حرکت کرد.
در یک قدمی گرگ ناشناس، دستش توسط نیروی قوی کشیده‌شد‌‌.
بوی آتش توی مشامش پیچید، خودش بود!
بدون اینکه چیزی از مسیرشون بدونه دنبالش می‌دوید و هنوز گیج بود.
به خودش اومده، تمام نیروش رو جمع کرد و ایستاد. با ایستادنِ متقابل تهیونگ، مچ دستش رو از بین انگشت‌های کشیده‌اش بیرون کشید و ابروهاش رو به هم گره زد.

- چرا انقدر فضولی جین؟

چشم‌هاش از تعجب درشت شدن، الان بدهکار شده بود؟!
پوزخندی زد و ترجیح داد حرفای توی سرش رو به زبون بیاره.
+ گروهت رو با یک مشت ترسو پر کردی! وقتی اینطوری پنهان می‌شین، چجوری می‌خواین از جنگل محافظت کنین؟!

خرخری از روی خشم کرده با چشم‌هایی که لحظه به لحظه به رگه‌های قرمزشون اضافه می‌شد، نزدیک پسر رفت.
- داری از حدت فراتر میری. حق نداری به خانواده من بی‌احترامی کنی سوکجین!
با پیشونی ضربه آهسته‌ای به پیشونی‌اش زد و ادامه داد:
- گرگ‌ها از روی اجبار تصمیم به حفاظت از جنگل نگرفتن! بلکه به خاطر عشقی که به اینجا داشتن این وظیفه رو قبول کردن! پس من، گروهم، خانوادم، به خوبی به وظیفه‌ای که داریم آگاهیم جین! تو هم اول سعی کن وظیفه خودت رو درست انجام بدی، چرا از حیوون‌ها محافظت نمی‌کنین؟! چرا خیلی از حیوونا غذا ندارن!؟ چرا؟!
لحظه‌ای مکث کرد و نفس عمیقی کشید تا مقداری از خشمش رو آروم کنه.
- می‌دونی چیه؟! تنها چیزی که برات مهمه درخت‌ها و گیاهان! نه ما برات اهمیت داریم نه باقی حیوونا!
می‌دونست دروغه، می‌دونست حقیقت نداره و باعث آزرده شدن دل بهار بنفش می‌شه؛
اما حس کرد باید برای یک‌بار هم که شده، این موضوع رو عنوان کنه.
نگاه آخرش رو به چهره ساکت و غم‌زده جین انداخت و اونجا رو به مقصد غارش ترک کرد.

"""""""""""""""""""
2022년 12월 08일
Kim.Th.S

Spring WinterOnde histórias criam vida. Descubra agora