𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟕

202 33 2
                                    


یک ماه بعد:
به چهره رنگ پریدش توی آیینه نگاه کرد،باورش نمیشد، چرا باید این اتفاق براش میوفتاد؟
آهی کشید و دوباره به وسیله تو دستش نگاه کرد
"بکهیون؟ چیشد پس؟"
آهی کشید و چنگی به موهاش زد؛ حالا باید با این چیکار میکرد؟
"بکهیون؟! میشه بیای بیرون بگی چیشد؟ دارم سکته میکنم"
سرشُ بالا آورد و بینیش رو بالا کشید و دستی به چشمش کشید؛ قفل درو باز کرد و بیرون رفت
به قیافه منتظر جون هیون نگاه کرد "مث.مثبته"
"لعنت بهش"

امگای کوچیکتر به سمت دیگه ای برگشت و با دو انگشتش چشماشُ مالید "بکهیون چطور گذاشتی ناتت کنه لعنتی"
بکهیون پوفی کشید و چشماشُ چرخی داد این صدمین بار بود که جون هیون این مسئله رو یاداوری میکرد و سرکوب بهش میزد
روی تخت سورمیه ای رنگ نشست و سرشُ میون دستاش گرفت
"هیون حالا چیکار کنم؟"
جون هیون همونطور که با استرس طول اتاقش رو متر میکرد اخماشُ توهم کشید "راه حلی به غیر از انداختنش نیست"
بکهیون ترسیده به امگای کوچیکتر نگاه کرد، دست وپاهاش از استرس میلرزیدن "خانوادم منو میکشن"
جون هیون سرجاش وایساد و برگشت به امگای رنگ پریده نگاه کرد "نگو به خاطر اونا میخوای بچه کسی که دوست نداری رو نگه داری؟"

آب دهنشُ قورت داد و سرشُ دوباره پایین انداخت "بکهیون شوخی میکنی دیگه؟ یه نگاه به زندگیت بنداز، کل افسار زندگیت رو دادی دست خانوادت نشستی داری بدبخت شدنت و تماشا میکنی"
"تو میگی چیکار کنم؟ نمیتونم فرار کنم سقط هم کنم یه درصد خانوادم بفهمن بیچارم میکنن؛ مامانم همش داره تهدیدم میکنه اگه کاری که میگه رو نکنم به جکسون و پدرم درباره یونگی و بچه میگه"

جون هیون کنار رفیقش نشست و دستشُ دور شونه بکهیون انداخت و سمت خودش کشید
قطرات اشک مثل بارون یکی پس از دیگری به سمت پایین سقوط میکردن و کل بدنش یخ کرده بود؛ هر روز وضعیتش داشت از روز قبل بدتر میشد و اون نمیتونست برای زندگی خودش کاری بکنه
بعد از گذروندن دوره هیتش با چانیول رفتار خانوادش با اون بهتر شده بود ولی میدونست اونا منتظر یه اشتباه از طرف بکهیون بودن تا دوباره سرزنشش کنن، اوضاع موقعی بدتر شد که فهمید مادرش میخواد بدونه ممکنه بکهیون با گذروندن دوره هیتش با چانیول الان حامله باشه یا نه

و الان اگه میفهمید اون حاملست بدبخت میشد ولی اون نمیتونست دیگه این یکی رو تحمل کنه
بچه دار شدن از چانیول اونم به این زودی؟ نه اصلا، اصلا امکان نداشت اجازه بده همچین چیزی اتفاق بیوفته
"هیون نمیتونم نگهش دارم ولی.. ولی میترسم اگه یه وقت یکودومشون، فقط یکیشون بفهمه من بیچاره میشم"
جون هیون بوسه ای به موهای پر پشت رفیقش زد و بیشتر تو بغل فشردش "باهم درستش میکنیم باشه؟ من یه آشنا دارم باهاش صحبت میکنم زودتر بهمون وقت بده برای سقط"
بکهیون از بغل جون هیون بیرون اومد و با پشت دست اشکاشُ پاک کرد "باشه"

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Where stories live. Discover now