𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟑

195 30 7
                                    

اهنگ این پارت توی دیلیم هست:
https://t.me/snakewpani

اون باعث شده بود یه آدم بیگناه کشته بشه حالا چجوری باید این عذاب وتحمل میکرد؛ چانیول راست میگفت اون لیاقت زنده بودن رو نداره بهتر بود همین امشب بمیره و بیشتر از این کسی رو تو دردسر نندازه
صدای باز شدن در مابین گلایه های پدرش به گوش رسید
"پدر صبر کن"
جکسون جلوی بکهیون وایساد و سعی کرد مانع ادامه کار پدرش بشه
"جکسون برو کنار این حرومزاده باید بمیره"

الفا پدرشُ به زور از امگا دور کرد؛ صورتش از داد های پی در پی پدرش توهم رفته بود
" بابا آروم باش فشارت میره بالا"
"برام مهم نیست؛ اون برادر خاک برسرت گند بالا آورد پارک آورد پرتش کرد اینجا من و تهدید کرد اونوقت میگی آروم باش؟"
بکهیون تو خودش جمع شد و نگاهی به مادرش انداخت که کنار کاناپه نشسته بودو بهش خیره شده بود
"من درستش میکنم نگران نباش"
"میگم اومد پرتش کرد اینجا تهدیدمون کرد چیو میخوای درست کنی"
"بابا من میدونم چیکار کنم یکم بهم زمان بده"
بیون پوزخندی زد و دستشُ لای موهای پریشونش کرد "زمان بدم؟ مگه یادت رفته فردا میره آمریکا"
"تا فردا درستش میکنم بابا حالا انقدر حرص نخور "
"مگه میشه از دست مادرت و این برادر حرومیت حرص نخورد"

بعداز اون صدای شکستن یکی از گلدون های مورد علاقه مادرش بود که تو گوشاش پیچید؛ با ترس به پدرش نگاه کرد
" این ببر نمیخوام ببینمش اگه اینجا باشه میکشمش"
"میبرمش آروم باش"
کمی تو جاش جابه جا شد و سعی کرد بشینه "بکهیون بلند شو بریم"
به زور تو جاش نشست و با جکسون چشم تو چشم شد؛ جکسون سمتش قدم برداشت و جلوش رو پنجه پاهاش نشست و آروم زمزمه کرد "عجله کن توکه نمیخوای دوباره کتک بخوری؟"

لرزی به تنش افتاد، دوباره تهدید تا کی قرار بود خانوادش باهاش اینجوری رفتار کنن اون مگه چی ازشون خواسته بود؟
تنها چیزی که ازشون میخواست یکم توجه و محبت بود چیز زیادی میخواست؟
چرا باید حتی از چیزی که حق طبیعیه هر بچه ای هست محروم باشه؟
"م.من..

به پدرش نگاه کرد که انگارمنتظر مخالفت از جانبش بود تا بهش حمله کنه؛ آب دهنشُ قورت داد و سرشُ تکون داد
جکسون کمکش کرد بلند شه و خیلی زود از اونجا رفتن
"کجا.. داریم میریم؟"
سوالی که همش تو سرش رژه میرفت رو پرسید و به نیم رخ برادرش نگاه کرد
"میریم خونه چانیول"

متعجب نگاهش کرد؛ با به یاد آوردن چیزی آب دهنشُ قورت داد  " جکسون  اون نمیتونه هیچ کاری کنه ببین اون جون یه آدم بیگناه و گرفت احتمالا تا فردا پلیس
دستگیرش میکنه "
صدای پوزخند زدن برادرش روی اعصابش تاک تیک میکرد؛ برادرش نیم نگاهی بهش انداخت و پشت چراغ قرمز وایستاد "بکهیون واقعا فکر کردی به همین راحتی میتونن دستگیرش کنن؟ فکر میکنی اولین بار که یکی و میکشه؟ هوم؟"

سردرگم به برادرش نگاه کرد و سعی کرد حرف جکسون رو حضم کنه "یعنی..اون قبلا
"آره قبلا آدم کشته خانواده پارک رو دست کم گرفتی بکهیون؟ هیچ چیز جلودار این خانواده نیست"
قطر اشکی از میون انبوه مژه هاش به پایین سرازیر شد حس عذاب وجدان تو تک تک سلول های بدنش لونه کرده بود و افکارش مدام سرزنشش میکردن بابت اتفاقی که به خاطرش افتاده بود و نتیجش کشته شدن یکی از مهربون ترین آدم هایی شده بود که تاحالا تو زندگیش دیده بود

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Where stories live. Discover now