𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟎

163 33 5
                                    

اهنگ این پارت رو توی دیلیم گذاشتم:
https://t.me/snakewpani

فردا صبح وقتی بیدار شد با چانیولی مواجه شد که تیپ لش زده بود و با سینی غذا بالا سرش وایساده بود

بعداز شستن دست و صورتش مجبورش کرده بود کل اون غذا هارو بخوره
کل روز استرس داشت و ناامید از خراب شدن این وصله همش بغض به گلوش چنگ میزد

ترس از آینده داشت؛ دیروز فهمیده بود دو روز بعد از مراسمشون قرار برای همیشه برن آمریکا و اون همچین چیزی رو نمیخواست
میدونست اگه برن امریکا قرار خیلی تنهاتر از الان بشه
درسته برادرش با نامزدش همراهشون میومدن ولی چه فرقی به حال اون داشت؟
اون تو این زندگی فقط جون هیون و شیومین هیونگش رو داشت نه کس دیگه ای

"بکهیون آروم باش الان اشکات سرازیر میشن"
"میترسم"
"از چی؟"
"به نظرت از چی جون هیون؟ معلومه از آینده، از اینکه بعد از مارک شدنم چانیول از قضیه بو ببره میدونی که گرگم هنوز سردرگم و عصبیه و دنبال بچش میگرده "

از پله ها بالا رفت و پوزخند کنار لبش با دیدن در نیم باز کمرنگ شد، بی صدا به پشت در رسید و با دیدن جون هیون و  بکهیون سرجاش وایساد
لبخندی به بکهیون که تو اون کت شلوار مشکی خوشگل تر دیده میشد زد
دستشُ دراز کرد تا دستگیره رو هل بده اما با صدای بکهیون متوقف شد

"جون هیون چی درست میشه؟ دو روز دیگه قرار برم اونور دنیا و از اینی که هست تنها تر بشم بعدشم من الان تونستم جلوی اون اتفاق رو بگیرم بعدا چی؟ این دومین بار بوداگه یه بار دیگه بخوام اینکارو انجام بدم بدنم عکس العمل بدی نشون میده نشنیدی هوسوک هیونگ چی گفت؟"
با شنیدن حرفای نامفهوم امگا لبخندش محو شد و اخماش توهم رفت؛ اونا داشتن درباره چی صحبت میکردن؟ امگا چه کاری رو انجام داده بود؟!
"میدونم هوسوک چی گفت اما...
"اما و اگر نداره همین الانشم میترسم از همه چی باخبر باشه و بروم نیاورده باشه تا بعد مراسم حساب پس بگیره"

بکهیون چیو داشت ازش مخفی میکرد که انقدر میترسید؟
"بکهیون چرا گریه میکنی؟!!"
نگاه کوتاهی به نیم رخ امگا انداخت و با اخم از اونجا دور شد و بعد از گرفتن شماره ای گوشی رو به گوشش نزدیک کرد

"بله قربان"
"فردا صبح میخوام بری دنبال دکتری به نام هوسوک بگردی و آمار در بیاری بکهیون چرا رفته بود پیشش"
"چشم قربان"
"تا غروب وقت داری ته توش رو دربیاری بهم بگی فهمیدی؟"
"بله قربان"

شب شده بود و مهمون ها اومده بودن، سالن همهمه شده بود کمی صدای موسیقی هم به گوش میرسید
همه منتظر ورود اون دو بودن تا مراسم اصلی شروع بشه
"چه حسی داری؟"
به سمت آلفا برگشت و نگاهش کرد؛ نمیدونست چرا ولی هروقت چانیول پوزخند میزد ازش میترسید
"ا.استرس دارم"

کمرش اسیر بازو آلفا شد و به سمتش کشیده شد
"نگران نباش قرار نیست اتفاق بدی بیوفته"
بعداز اون باروش رو به سمتش دراز کرد، با تردید دست یخ زدش رو میون بازو آلفا پیچید و نفس عمیقی کشید

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ