𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟒

252 41 9
                                    

اهنگ این پارت تو دیلیم هست:
https://t.me/snakewpani

چند ساعتی میشد سوار هواپیما شدن و تو قسمت فرست کلاس نشسته بودن
صدای موسیقی آرومی که پخش میشد و تو فضای ساکت میپیچید براش جالب بود، جالب تر از اون شیشه های دودی بود که دورشون بود و کسی نمیتونست تو رو ببینه
یاد چند ساعت پیش افتاد که چجوری قبل از اینکه راه بیوفتن خودشُ پوشوند تا کسی از جمله سهون و لوهان صورت پف کرده و کبودشُ نبینن

آهی کشید و به چانیول که از همون اول داشت با لبتاپ کار میکرد نگاه کرد؛ اخم روی پیشونیش از موقعی که سوار ماشین شدن تا الان ثانیه ای نرفت
نگاهی به میزغذایی که آورده بودن کرد و لیوان شانپاین چشمشُ گرفت
شاید بد نبود کمی بنوشه تا افکار مزاحمش واسه چند دقیقه ای هم شده راحتش بزارن
لیوان و دستش گرفت اما به لباش نرسیده صدای چانیول به گوشش رسید "بزار سرجاش"
"برای چی؟!"
آلفا برگشت و بی حس بهش نگاه کرد "کاری که بهت گفتم و انجام بده"
نمیدونست چرا اما ترسی که نسبت به آلفا داشت کمرنگ تر شده بود
ابرویی بالا انداخت "تا وقتی نگی برای چی به حرفت گوش نمیکنم پس به سلامتی"
تکونی به  لیوان دستش داد و همشُ یک جا سر کشید؛ لیوان دیگه ای رو گرفت اما مچ دستش اسیر انگشتای کشیده جونگکوک شد
"بس کن؛ همین الان"
"بهت که گفتم تا موقعی که نگی چرا به حرفت گوش نمیکنم"

پوزخندی کنار لب آلفا شکل گرفت "هار شدی نکنه دیروز و یادت رفته؟"
صحنه های دردناک دیروز جلو چشماش تداعی شدن و داغ دلشُ دوباره تازه کردن، عصبی مچ دست اسیر شدشُ بیرون کشید "مطمئن باش هیچوقت قرار نیست یادم بره چانیول"
نفس عمیقی کشید و به چشمای خیره آلفا نگاه کرد "به سلامتی‌.‌.
سلامتی من جدیدی که دارین از من میسازید ادامه جملشُ تو دلش گفت و محتوای لیوان رو سر کشید

..

چند دقیقه ای بود از فرودگاه اومده بودن بیرون
اون دو با ماشینی جدا رفتن و جکسون با نامزدش همراه سهون و لوهان رفته بودن
خسته به خیابون های شلوغ و رنگارنگ نگاه میکرد؛ درست زمانی که چشماش داشت گرم خواب میشد ماشین وایستاد
"پیاده شو رسیدیم"

گیج به دور و اطراف نگاه کرد و از ماشین پیاده شد
راننده پشت سرشون با کلی بار وچمدون دنبالشون میومد
اون دو جلوتر سوار آسانسر شدن و چانیول طبقه سیزده رو زد
"تا یه ربع دیگه استایلیست میاد آمادت میکنه"
با ابروهای بالا رفته برگشت و به نیم رخ چانیول نگاه کرد "چی؟ کجا میخوایم بریم؟"
"وقتی رفتیم میفهمی"
"پس خودت تنهایی برو من جایی نمیام"
آلفا برگشت و با پوزخندی که کنار لبش جا خوش کرده بود بهش نگاه کرد "میای خیلی خوب هم میای"

با حرص نگاهشُ برگردوند؛ با باز شدن در به سمت انتهای راه رو رفتن و جلوی در وایستادن
الفا رمز درو زد داخل خونه شدن
ورودشون مساوی بود با صدای جیغ بچه ای که تو چند قدمیشون کنار خانم مسنی وایستاده بود
"ددی یول"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 13 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Where stories live. Discover now