𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟑

215 40 1
                                    

معدش دوباره بهم پیچید و دردی توی تنش پیچید، کمی تو جاش جابه جا شد و دستشُ روی شکمش گذاشت

از وقتی بیدارشد انقدر تپش قلب و سرگیجه داشت که حدو اندازه نداشت،همش دنبال راهی برای عقب انداختن مراسم نامزدی بود ولی همه راهکارهایی که به ذهنش میرسید تهش بن بست بود
ناخنشُ بین دندوناش گیر انداخت و شروع کرد به نابود کردن اونا ولی با پیچش دوباره معدش لحظه ای از حرکت وایساد و دوباره شروع به جویدن ناخناش کرد

تقه ای به در خورد و به سرعت در باز شد و هیکل مادرش توی چهارچوب در قرار گرفت
"بکهیون؟!"
نیم نگاهی به صورت مادرش انداخت و چشماشُ سمت دیگه ای چرخوند؛ صدای برخورد پاشنه های کفش مادرش با سرامیک رو اعصابش بود
"چرا رنگت پریده؟"
کنار امگای کوچیکتر نشست و دستشُ روی مچ دست بکهیون گذاشت و مانع ادامه جویدن ناخناش شد
"بکهیون چیشده عزیزم؟"
پسر پشت چشمی براش نازک کرد و دستشُ از حسار دستای مادرش بیرون کشید "هیچی نیست"
"بهم بگو چیشده عزیزم؟"
بکهیون کلافه هوفی کشید و به چشمای نگران مادرش نگاه کرد " به نظرت چمه مامان؟"
"خب تا تو نگی چیشده من چجوری بفهمم؟"
امگای کوچیکتر از روی تخت بلند شد و با چشمای گرد شده به مادرش نگاه کرد "مامان! لطفا جوری رفتار نکن انگار نمیدونی من با اتفاقاتی که داره میوفته مشکل دارم"

"بکهیون ما دراین باره حرف زدیم"
بکهیون با اعصبانیت شروع به راه رفتن کرد و پوزخند صدا داری زد "فکر کردی با چند تا جمله و تجدید خاطرات زندگی خودت میتونی منو قانع کنی؟ فکر میکنی من مثل توعم مامان؟ من نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم، نمیتونم بپذیرم که بزور میخواید کاری کنید که من جفت کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم"
چند ثانیه سکوت کرد بعد ادامه داد "به چه قیمتی؟ چجوری به این نتیجه رسیدین که اون برای من خوبه و من نمیتونم به این نتیجه برسم؟ نکنه به خاطر منفعت خودتونه که دارید این کارو میکنید؟"

"بکهیون؟!! حرف دهنتو بفهم بار آخرت باشه همچین حرفی رو میزنی، میدونی اون برای اینکه پدرت رو راضی کنه تا جفت تو بشه چه کارایی کرده؟ نه نمیدونی، میدونی چند وقته داره تلاش میکنه تا بتونه خودشو تو دل خانواده ما جا کنه نه معلومه که نمیدونی چون اهمیتی نمیدی تو خانواده چی داره می..
با صدای سوتی که تو گوشاش پیچید و گیج رفتن سرش بقیه حرفای مادرشُ متوجه نشد، گیج پلکی زد و چشماش رو ریز کرد تا بفهمه مادرش چی داره میگه ولی با سیاهی رفتن چشماشُ سقوطش روی سرامیک های سرد چیز دیگه متوجه نشد

با گیجی کمی پلکای سنگینشُ ازهم فاصله داد، همه چی تار بود، پلکی زد و به اطراف نگاه کرد
"بکهیون"
صدای نگران نامزد هیونگش به گوشش رسید و چشماش رو سمت صدا برگردوند به چهره تارش نگاه کرد "ن..نونا اینجا چه خبره؟"
چند بار پشت سرهم پلک زد و توجاش نشست و یه دستشُ روی سرش گذاشت تا کمی از سردردشُ کم کنه
"خوبی؟"
نگاهی به صورت نگران الا کرد و بعد به لیوان آبی که سمتش گرفته بود، از دستش گرفت و کمی از آب رو نوشید
"من یهو چم شد؟"

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon