Part 8

125 24 76
                                    

- خسته شدم! بدنم چرا انقدر درد میکنه آخه؟! یه آینه‌ای چیزی هم نداریم ببینم چم شده!

سونو گفت و کمرش رو ماساژ داد. نیکی همچنان در شوک فرو رفته بود. اون واقعا نمی‌دونست باید چجور ری اکشنی به این پسر داشته باشه. مغزش کاملا خالی بود و نمیتونست جز سکوت و نگاه خیرش، چیزی به اون پسر بده! اما بیشترین چیزی که توجهش رو جلب کرده بود، موهای اون پسر بود. طوری که نتونست جلوی خودش رو بگیره و بهشون اشاره نکنه!

- موهات...

سونو بالاخره تونست صدای اون پسر رو بشنوه. تقریبا فراموش کرده بود اون پسر اونجا حضور داره!

- ها موهام چشه؟!

نیکی به سرعت اطراف رو از نظر گذروند اما نتونست آینه‌ای تو اون اتاق پیدا کنه. جلو رفت و شیشه‌ی اون محفظه رو کمی بالا آورد تا پسر بتونه خودش رو درونش ببینه. سونو جلو اومد و کمی خم شد. اما حالا زبون اون پسر هم بند اومده بود... دستی به موهاش کشید و تنها به خودش خیره شد‌. چقدر چهره‌ی خودش به نظرش خسته میومد.

- این... واقعا منم؟! چهرم به جز رنگ موهام با دیروز هیچ فرقی نکرده؛ اما... چرا انقدر خسته به نظر میای یودای سئونوو؟! این کسی که توی این شیشه گیر افتاده، واقعا تویی سونو؟!

حرف‌های پسر بدن نیکی رو به لرزه درآورد. گویا اون حرف‌ها رو با تمام وجودش حس میکرد. اما وضعیتشون دوام چندانی نداشت. توجهشون رو زمانی از هم گرفتند، که متوجه حضور شخص سومی در اتاق شدند. پسری که به تازگی وارد شده بود، نفس‌نفس میزد. به نظر میومد، مسافت طولانی‌ای رو دویده باشه. اما قبل از اینکه بتونن موقعیتشون رو تحلیل کنند، مروارید‌های اشک، دونه به دونه، یکی پس از دیگری راه خودشون رو به گونه‌های پسر پیدا کردند.

- بالاخره... موفق شدم...

اما قبل از اینکه سر از حرف پسر دربیارن، پسر فورا دوید و هر دوی‌ اون‌هارو به آغوشش کشید‌. سعی می‌کرد کلماتش رو بین هق زدن‌هاش به زبون بیاره.

- بالاخره... پیداتون... کردم! حالا... حال جو... خوب میشه! جو... نجات پیدا... میکنه!

نیکی واقعا کلافه شده بود، اول اون پسر مو سپید و حالا هم این یکی! این دوتا کی بودند؟! چرا حرف‌های یکی از اون یکی غیرقابل باور تر و غیرمنطقی‌تر بود؟! پسر رو از آغوش خودش بیرون آورد. دیگه نمیتونست تحمل کنه!

- بسه دیگه! اینجا چخبره؟! این یکی کم بود تو هم اضافه شدی؟! تو دیگه کی هستی؟!

نمیتونست باور کنه فردی که اینطور باهاش حرف میزد، همون کسیه که بزرگش کرده! اما میدونست، او چیزی به یاد نمیاره. اول باید این شرایط رو درست میکرد و بعد به فکر نجات جون جو میفتاد.
خودش رو جمع و جور و اشک‌هاش رو پاک کرد. مقتدرانه ایستاد و تعظیم کوتاهی به جا آورد.

Over The Moon S2Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ