Part 15

98 14 26
                                    

چشم‌هاش نمیتونستند چیزی رو که می‌بینند... باور کنند! تصویر مقابلش اونقدر دور از تصورش بود که نمیتونست باورش کنه!
میخواست حرکت کنه، جلو بره و نیکولاس رو لمس کنه؛ اما بدنش یاریش نمیکرد. نیکولاس حتی اشک هم نمیریخت. فقط اون جسم بی جان و غرق خون رو هر لحظه بیشتر به خودش فشار میداد. با دست‌هاش سعی میکرد، پلک‌هایی که دیگر هرگز باز و بسته نمی‌شدند رو باز نگه داره...

- گرگینه‌ی من... این اصلا شوخی خوبی نیست! بلند شو لعنتی! میگم بلند شو! اون چشمارو باز نگه دار! باز نگهشون دار ته!

البته که فایده‌ای نداشت. اما شعله‌ی امید، هرگز در درون هیچکس خاموش نمیشه؛ حتی اگر دیگه نشه نورش رو دید. و اون روباهینه‌ی جوان هم از این موضوع جدا نیست.

- ته! خواهش میکنم! منو ببین! ما هنوز ازدواج نکردیم! هنوز مقابل من سوگند نخوردی! هنوز با هم تو خونه‌ای که با دست‌های خودمون خواهیم ساخت زندگی نکردیم! ته... پیش من بمون...

صداش آروم بود. انگار نمیخواست کسی جز هایاته صداش رو بشنوه. اما کاش اون گوش‌ها، توان شنیدن داشتند...
سونو نگاهش رو از نیکولاس گرفت. نمیتونست نگاه کنه؛ طاقتش رو نداشت.
نیکی جلو رفت؛ خواست اون رو به آغوش بکشه، اما مثل همیشه پشیمون شد. راهش رو کج کرد و به سمت سانائه رفت. سانائه زخم ایجو رو با تکه‌ای از دامن لباسش بسته بود و داشت به فوما می‌رسید. نیکی روی زانو‌هاش نشست، دستمالی که مشخصا از پارچه‌ی دامن دختر بود رو از دستش گرفت و شروع به تمیز کردن زخم فرمانده موراتا کرد. سانائه سری به نشونه‌ی تشکر خم کرد و مشغول تکه تکه کردن پارچه‌ی دامنش شد.

- چه اتفاقی افتاد؟

دختر با صدای خسته و آرومی جواب داد.

- انگار به قصد کشتنمون نیومده بودن؛ بعد از اینکه کسی رو زخمی میکردن و مطمئن میشدن دیگه نمیتونه تکون بخوره، به حال خودش رهاش میکردن. تمام غارمون رو بهم ریختن. ایجو مارو مخفی کرد و نذاشت به جایی که پنهان شدیم نزدیک شن. ولی اونا تا جایی که تونستن بهمون خسارت زدن...

- همرو میبریم تو غار، لطفا از بچه‌ها بخواه کمک کنن.

سانائه با شنیدن صدای سونو از جاش بلند شد. "باشه‌"‌ی آرومی گفت و وظایف رو بین بچه‌ها تقسیم کرد.
با کمک بچه‌ها، سانائه و نیکی، جسم زخمی یوما، ایجو، فرمانده موراتا و پسرش گاکو رو به داخل غار بردند. آسمان تاریک شده بود و سرمای هوا، پوست رو میسوزوند.
بعد از اینکه همرو به داخل بردند، سونو متوجه‌ی نبود سانائه شد. به ورودی غار برگشت و تونست ببینه که لوناریا در کنارش ایستاده و او رو به آغوش کشیده. جلوتر که رفت، متوجه شد مسیر نگاه اون دو، روباهینه‌‌ایه که هنوز در امید شنیدن کوچکترین صدا و حس کردن کوچکترین حرکته. اما اون جسم، خالی از زندگی بود...
کنار نیکی ایستاد‌. سانائه آروم در آغوش او اشک میریخت.

Over The Moon S2Where stories live. Discover now