Part 9

142 21 50
                                    

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، سردرد خفیفی داشت. خاطراتی که حالا با هم آمیخته شده بودند، هر لحظه از جلوی چشمانش می‌گذشتند. سعی کرد از جاش بلند بشه و بشینه. اما وقتی دوباره با چشم‌های اون پسر رو به رو شد، از اینکه از جاش بلند شده پشیمون شد. این‌بار اون چشم‌ها فقط حس آشنایی براش نداشتند، این‌بار اون‌ها واقعا آشنا بودند! این‌‌بار اینطور نبود که ندونه اون حس خشم و دلتنگی چه منشأ ای داره... اتفاقا... خیلی خوب هم میدونست... اما این‌بار، اون چشم‌ها بی شباهت به یه رنگین کمان نبودند. رنگ‌های زیادی در اون چشم‌ها میدید. رنگ تنفر، رنگ خشم و رنگ دلتنگی... حالا میدونست، که چرا حس خشم درون اون چشم‌ها از اون حس دلتنگی بیشترند.

- چطوری؟

سونو از سوالی که ازش پرسیده شد تعجب کرد، چطور جرئت میکرد هنوز هم باهاش حرف بزنه؟!

- به نظرت چطورم؟

نیکی هومی کشید و سرش رو تکون داد. هاروآ به وضوح از این جو ترسیده بود.

- خیلی وقته ندیدمت.

سونو حالت متفکری به خودش گرفت.

- هوم بذار ببینم از کی؟ آها! از وقتی تلاش کردی بکشیم!

نتونست دووم بیاره اون انقدر با آرامش باهاش حرف بزنه! از جاش بلند شد و حرف‌هایی که در سینه‌اش محبوس شده بودند رو فریاد زد‌.

- تو میخواستی منو نابود کنی تا به قدرت برسی!!!! میخواستی منو نابود کنی تا تمام کنترل رو به تنهایی به دست بگیری!!! چطور جرئت میکنی انقدر با آرامش رو به روم بشینی، تو چشم‌هام نگاه کنی و باهام حرف بزنی؟!!!

صبر نیکی هم سراومده بود. میدونست حقشه، اما طاقت اینکه اینطور سرش فریاد بزنه رو نداشت!

- میخواستم!!!! آره میخواستم ولی نتونستم! نتونستم میفهمی؟!!! سوله من نتونستم!!!! من هنوزم دوستت دارم... تو هنوزم سوله‌ای هستی‌ که هر طلوع و غروب به تماشای اینکه چطور خورشید رو شعله‌ور و خاموش میکنه مینشستم... تو هنوزم سوله‌ی منی!!!!

- که چی؟!!! یه نگاه به من بنداز!!! من تو بدن یه امگا حدود چهل ساله که گیر افتادم!!! این چهل سال کی از الهه‌های من مراقبت کرده؟!!!

سونو طوری که چیز مهمی رو به یاد آورده باشه، فورا ساکت شد. دست‌هاش رو روی دهان و بینیش گذاشت و زمزمه کرد.

- الهه‌های من... وای نه... جو!

سونو به سمت هاروآ برگشت. شونه‌هاش رو گرفت و تکونش داد.

- جو چطوره؟! هاروآ جو چطوره؟! تمام این مدت اون روشنایی روز رو آورده؟!

هاروآ سرش رو پایین انداخته بود. نمیتونست حرفی بزنه. حالا که مدتی اینجا بود، حتی خودش هم نمیدونست حال جو چطوره! سرش رو آروم تکون داد.

Over The Moon S2Where stories live. Discover now