Part 3

151 31 46
                                    

بالاخره اونجا بود، سرزمینی که مطمئن بود میتونه اون دو رو اونجا پیدا کنه و جون جو رو نجات بده. میدونست زمان خیلی زیادی نداره و از طرفی، تقریبا در اون شهر بزرگ گم شده بود! حالا باید از کی سراغ اونارو میگرفت؟ اصلا کسی بود که بتونه چیزی ازش بپرسه؟! چی باید میگفت؟! "سلام، من یه الهه هستم که دنبال سرورم میگردم! شما میدونید ایشون کجاست؟" قطعا کسی قرار نبود اون رو جدی بگیره و از این موضوع به خوبی آگاه بود. اما در حال حاضر دغدغه‌ی اولش این نبود. اول باید به این فکر میکرد که چطور با این لباس‌ها وارد شهر بشه؟ باید اول لباس تهیه میکرد، اما اون که پولی نداشت!
به دیوار چسبید و سرش رو کمی جلو آورد. مردم شهر در تکاپو بودن و هر کسی مسیر خودش رو میرفت. بعضی‌ها موقع رسیدن بهم سلام میکردن و بعضی‌ها هم فقط لبخندی بهم می‌زدن. جلوش چشمانش، کسی با دیگری بدخلق نبود‌‌؛ این باعث شد به خودش جرئت بده تا از لباس‌فروشی‌ای که روبه‌روش میدید درخواست لباس کنه و پولش رو بعدا بهش بده. صاحب اون لباس‌فروشی نباید فرد بدی می‌بود؛ نه...؟
نگاهی به بدنش انداخت، به هر حال حتی اگه چند قدم تا لباس‌فروشی هم بود، نمیتونست بذاره کسی اونو با این لباسا ببینه. نگاهی به اطرافش انداخت. بندی رو دید که تو حیاط خونه‌ای آویزون بود. از دور به نظر میومد روش لباس پهن باشه. کسی اونجا نبود؛ میدونست کارش درست نیست، اما با خودش گفت فقط امانت میگیره و براشون پس میاره. اگه هم نتونه، یه جوری جبران میکنه. دور و برش رو نگاه کرد و آروم از دروازه وارد شد. لباس‌های روی بند همه سفید بودن، حدس اینکه اونا همشون ملافه بودن نه لباس سخت نبود. اخمی رو صورتش نشست و پاش رو آروم رو زمین کوبید.

- اَه! اینا که لباس نیست!

وقت نداشت بخواد به چیز دیگه‌ای فکر کنه، هر لحظه امکان داشت کسی اونو ببینه. پس یکی از ملافه‌هارو برداشت و به سرعت از اونجا خارج شد‌.
لباس‌های خودش رو درآورد و ملافه رو دور خودش پیچید. به انعکاس خودش تو چاله‌ی آب کوچیک زیر پاش نگاه کرد.

- شبیه گرگینه‌های دختر شدم... عه وایسا ببینم، من که اصلا گرگینه نیستم!

به حرف‌های خودش خندید. موهاش رو پشت گوشش داد و چتری‌هاش رو مرتب کرد. دوباره پشت دیوار جای گرفت و دزدکی به لباس‌فروشی رو به روش نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و بالاخره از پشت دیوار بیرون اومد. میتونست نگاه‌های خیره روی خودش رو حس کنه. صدای پچ‌پچ دو نفر رو شنید.

- دختره‌ی بیچاره... یعنی فرار کرده که اینطور دور خودش ملافه پیچیده؟!

- چه بلایی ممکنه سرش اومده باشه که اینطور بیرون اومده. نگاش کن، چقدرم خوشگله! کی دلش میاد اذیتش کنه؟! به نظر میاد خیلی کم سن و سال هم باشه!

تو دلش به حرف‌های اونا خندید. دختر فراری؟! کم سن و سال؟! ولی ازشون ممنون بود که فکر می‌کردند خوشگله! اهل آسمان همیشه اینو بهش می‌گفتند. یادآوری خاطراتش باعث شد حتی بیشتر دلش براشون تنگ بشه.
سرعتش رو بیشتر کرد و به سرعت وارد لباس‌فروشی شد. پیرزن صاحب لباس‌فروشی از جاش بلند شد و جلو اومد. چهره‌اش واقعا نگران به نظر می‌رسید.

Over The Moon S2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora