Part 14

131 16 121
                                    

همونطور که با لبخند زیبایی بر لب، به منظره‌ی رو به روش و دستان گره زده‌ی سرورانش نگاه میکرد، دستش توسط فردی کشیده شد. قبل از اینکه فرصت شوکه شدن پیدا کنه، برگشت و متوجه هویتش شد. ماکی اون رو با خودش به سمت خروجی غار میکشید.

- کجا میبریم؟! چیکار میکنی؟!

ماکی سرش رو برگردوند و انگشت اشاره‌ی دست آزادش رو جلوی دهانش گرفت.

- دور نیست.

هاروآ سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. ماکی همینکه به ورودی غار رسیدند، ایستاد؛ دست هاروآ رو ول کرد و به سمتش برگشت. دو دست پسر رو گرفت و آروم همراه خودش به بیرون غار کشید. پس‌ از چند دقیقه، هاروآ تونست آتش کوچکی رو ببینه که کمی جلوتر شعله ور شده بود. تخته سنگی کنار آتش بود و روش مقدار کمی آذوقه دیده میشد. اونقدر سرشون با کمک به بچه‌ها شلوغ بود که هیچکدوم فرصت نکرده بودند چیزی بخورند. لبخند زیبایی روی لب‌هاش نقش بست. دست‌های ماکی رو رها کرد و پسر هم از جلوش کنار رفت‌. قدم‌هاش رو آروم به سمت آتش برداشت.

- ماکیا... این خیلی قشنگه!

ماکی جلو اومد و دوباره رو به روش ایستاد.

- راستش این، دقیقا اون چیزی نیست که میخواستم با هم ببینیم.

هاروآ منتظر به ماکی چشم دوخت. ماکی سرش رو بالا گرفت و با چشم‌هاش به آسمان اشاره زد. هاروآ سرش رو بالا گرفت و پس از مدت‌ها، تونست درخشش ستاره‌ها‌رو ببینه. اون همیشه از بالا بهشون نگاه کرده بود و از وقتی به زمین اومده بود هم هیچ‌گاه به بالای سرش نگاه نکرده بود. اما ماکی که از این‌ها اطلاعی نداشت افکارش رو صادقانه به زبون آورد.

- شاید هر شب دیده باشیشون و برات یه چیز معمولی و تکراری باشن، اما دلم میخواست با تو به تماشاشون بشینم.

هاروآ ترجیح داد سکوت‌ کنه. همراه ماکی جلو رفت و بعد از غذا خوردنشون، کنار هم، روی زمین دراز کشیدند. لحظاتی سکوت بینشون برقرار شد تا اینکه هاروآ اون رو شکست.

- میدونستی یه افسانه وجود داره که میگه این ستاره‌‌ها هستن که سرنوشت مارو می‌نويسن؟

- جدا؟!

هاروآ آروم خندید.

- آره! راستش، جایی که من ازش میام افسانه‌های زیادی وجود داره؛ ستا... یعنی مردم اونجا عاشق افسانه پراکنی هستن!

ماکی چیزی نگفت و این تعجب هاروآ رو به همراه داشت. اون پسر کسی نبود که در برابر همچین حرف‌هایی ذوق نکنه! سرش رو برگردوند و نگاهش رو به ماکی داد‌. نگاهش هنوز هم به آسمان بود و چهره‌اش در فکر به نظر می‌رسید.

- ماکیا؟! چیزی شده؟!

- فقط... دارم به این فکر میکنم که من تمام داستان زندگیم رو برات تعریف کردم. ولی تو هیچی به من نگفتی. میدونی، نمیخوام مجبورت کنم. نه! اصلا! نمیخوام بابتش ازت عصبی باشم و نیستم. ولی... یکم ناراحتم میکنه. تو دوست منی و من... هیچی ازت نمیدونم...

Over The Moon S2Where stories live. Discover now