PART 38

934 196 128
                                    

تهیونگ کناره یونگی و یونایی که توی بغلش خوابیده بود روی تخت نشسته بود و آروم بدونه اینکه  یونگیو بیدار کنه موهاشو نوازش میکرد
چشمای یونگی کاملا ورم کرده بود و هنوز سرخی بینیش از بین نرفته بود
+چیکار کنم که این همه غم از دلت پاک بشه ... دلم میخواد قلبت خالی بشه از اینهمه دردی که تحمل کردی و فقط آرامش داشته باشی فقط به من تکیه کنی ... دیدنه چشمای اشکیت قلبمو آتیش میزنه ... وقتی حرف از غمات میزنی بیشتر خودخوری میکنم چون منم جزو همونام ... همونایی که به دردات اضافه کردن چطوری میتونستم انقدر باهات عوضی باشم ! ... چطور تونستم تورو با اون حالو روز با یه بچه ی یه روزه تنها توی این شهره کثافت ول کنمو برم ! .... میخوام برات جوری جای همه که بهت درد دادن مرهمت باشم که دیگه هیچوقت به یادشون نیوفتی ... برات زندگی درست میکنم که هیچوقت توش احساس بد نداشته باشی فقط آرامش و شادی باشه برات
بوسه ای روی پیشونی یونگی گذاشت و بعد پیشونی یونارو بوسید
+یه روزی فکر میکردم وقتی بچه داشته باشم بیشتر از جوهیون دوستش خواهم داشت اما اشتباه میکردم ... الان دیگه جوهیونی نیست اما تو هستی که مادر بچمی ولی من هیچوقت یونارو بیشتر از تو دوست ندارم... اول تو بعد موجود کوچولویی که از وجودت بیرون اومده ... تو مبدا خیلی از چیزای خوب زندگی منی برای من همه چیز از تو شروع میشه
.
.
( ۱ ماه بعد )
یونگی با استرس پاشو تکون میداد و لبه پایینشو زیره دندوناش فشار میداد
ته با دیدن حاله پریشون یونگی دستشو روی زانوش گذاشت تا تکون دادنشو متوقف کنه
+عزیزم چرا انقدر نگرانی ! چیزی واسه ترسیدن و استرس وجود نداره این مراسم به خوبی اجرا میشه
ته همینطور که حرف میزد دستشو بالاتر آورد بود و رونه یونگیو نوازش میکرد
_نمیتونم خودمو کنترل کنم ... دسته خودم نیست
+لازم نیست نگران هیچی باشی
هردو با شنیدن صدای ملوسه یونا به سمته در نگاه کردن
^چه خوشگل شدی مامانی
یونا به طرفه یونگی دوید و خودشو توی بغلش انداخت
جین که که همراه یونا اومده بود به طرفشون رفت
~هردوتاتون خیلی سکسی شدین
جین با حرفی که زد خودش شروع به خندیدن کرد
_مامان این چه حرفیه جلو بچه میزنی آخه
همینکه که ته یونارو از روی زمین بلند کرد و توی بغلش گرفت جین فرصتی پیدا کرد تا بتونه بچشو در آغوش بگیره
~نمیدونی چقدر خوشحالم که به اون چیزی که دوست داشتی رسیدی .. امیدوارم همیشه انقدر سرحال و خوشحال ببینمت پسرم
جین یونگیو از آغوشش بیرون آورد و شونه هاشو گرفت
~بالاخره امگا کوچولومو دارم توی لباسه عروسیش میبینم
_من کجام کوچولوئه آخه !؟
~برای من هنوز همون بچه ای هستی که با هزارجور دردسر به دنیا آوردمش و اندازه کفه دسته نامجون بود
^نخیرم مامانی من خیلی ام بزرگه انقدرکه منو بغل میکنه
هرسه با حرفه یونا که برای حمایت از یونگی زده بود خندیدن
~باید دیگه وارده سالن بشید
جین دسته یونا رو گرفت تا باهم به سالن برگردن
^زود بیاید
یونا همینطور که دستشو تکون میداد و بای بای میکرد از اتاق بیرون رفت و اینبار تهیونگ بود که دسته امگاشو توی دستش گرفت
+امروز مهم ترین روزه زندگیمونه و بهت قول میدم همه چیز همونطوری میشه که تو میخوای پس نگران نباشو به من تکیه کن
.
.
هردوشون بعد از وارد شدن به سالن و انجام مراسمات حالا روبه جمعیت زیاده مهمونا ایستاده بودن و زمانش بود که همدیگرو مارک کنن
موزیک ملایمی پخش میشد و همه در سکوت بهشون نگاه میکردن
تهیونگ کمه یقه ی لباسه یونگیو باز کرد و به طرفش خم شد تا رایحه گذاریش کنه و آروم زیره گوشش شروع به حرف زدن کرد
+وقتی مارکت کنم تا چند ساعت دیگه تو برای اولین بار هیت میشی خیلی برای دیدنت تو اون شرایط بی صبرم
یونگی از حرفه ته کاملا سرخ شده بود و کشیده شدن بینی ته روی گردنش حالشو بدتر میکرد
تهیونگ بالاخره سرشو از گردنه یونگی بیرون آورد و اینبار نوبت یونگی بود که رایحه گذاریش کنه
فاصله قدیشون زیاد نبود اما یونگی برای رسیدن به گردنه ته باید روی پنجه پاش بلند میشد و ته برای حفظ تعادلش دستاشو روی پهلوهاش گذاشت تا نگهش داره
وقتی هردو کاملا همدیگرو رایحه گذاری کردن ته برای بار دوم کمی خم شد و با استشمام رایحه ی فوق العاده امگاش لثه هاش به خارش افتاد و بالاخره دندونای نیشش بیرون اومد و خیلی آروم وارده گردنه یونگی کردشون
ناله ی آروم یونگی کناره گوشش بهش نشون داد که امگاش بیش از چیزی که فکر میکنه حساسه
با کامل شدن مارکش دندوناشو بیرون کشید که با دیدن چهره رنگ پریده یونگی کمی ترسید
+خوبی عزیزم ؟
یونگی سرشو تکون داد و برای زودتر خلاص شدن از نگاهای خیره مردم سرشو وارده گردنه ته کرد تا بتونه جفتشو مارک کنه و با گذشتن چند دقیقه که باعث بیحال تر شدن یونگی شد مارکه ته هم کامل شد
وقتی یونگی سرشو از گردنه ته بیرون آورد و لبهاشون روی هم قرار گرفت صدای دست زدن جمعیت بلند شد
حالا هردوشون میتونستن به راحتی احساس همدیگرو بفهمن چیزی که یونگی زمانی آرزوشو داشت  ... آرزویی که حالا به واقعیت تبدیل شد و تهیونگ میتونست راحت احساساتشو بفهمه
وقتی لبهاشونو از روی هم برداشتن  ته کمره یونگیو گرفت و به سمته جمعیت خوشحال برگشتن
یونگی با دیدنه چهره های نزدیکانش که تمامه این مدت که شناختشون همراهش بودن لبخند زد
جفته واقعیش اون پایین ایستاده بود و درحالی که یونا توی بغلش بود  به چشماش خیره بود و هردو به هم لبخند میزدن ... شاید هیچوقت همدیگرو نداشتن اما حالا هردوشون با آدمایی جفت شدن که عاشقانه میپرستیدنشون
با حرکت کوک که بوسه ای روی دسته خودش گذاشت و به طرفه یونگی گرفت باعث شد لبخند یونگی عمیق تر بشه
روزی آرزو داشت که کوک هیچوقت ردش نمیکرد و بارها این صحنه ای که درش زندگی میکردو با اون تصور کرده بود اما حالا همه چیز فرق داشت
اون عاشقه یکی دیگه شد که برای رسیدن بهش خیلی سختی کشید
روشو برگردوند و به نیمرخ خندون ته نگاه کرد و تهیونگ با احساس سنگینی نگاهه یونگی به سمتش برگشت و لبخندش با دیدن چهره ی پر از آرامش همسرش بزرگتر شد
بالاخره همه چیز داشت همونطوری پیش میرفت که اونا میخواستن
با صدای خندیدن یونا که از دور به طرفشون میدوید توجهشونو جلب اون کوچولو شد  هردو اینبار بخاطر  آرامشی که از این به بعد قرار بود دختر کوچولوشون داشته باشه و حسه داشتن پدرو مادرو باهم تجربه کنه خوشحال بودن
تهیونگ روی زمین زانو زد و یونارو تو بغلش فشرد و کناره یونگی ایستاد
حالا همه ی جمعیت یه قابه سه نفره از خانواده ای میدیدن که دیگه قرار نبود هیچ چیزی این لبخندای پر از آرامششونو از بین ببره
البته شایدم یه چیزایی باشه که بتونه زندگیشنو به هم بزنه !
  



 شاید هیچوقت همدیگرو نداشتن اما حالا هردوشون با آدمایی جفت شدن که عاشقانه میپرستیدنشون با حرکت کوک که بوسه ای روی دسته خودش گذاشت و به طرفه یونگی گرفت باعث شد لبخند یونگی عمیق تر بشه روزی آرزو داشت که کوک هیچوقت ردش نمیکرد و بارها این صحنه ای که د...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



Hope (Complete)Where stories live. Discover now