𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 3:
-YJ-
منگ و گیج بود، اما هنوز اونقدری هوشیار بود که متوجه ی بومگیویی که تو اتاقه بشه.
اون تو اتاق بود. رو تختش، معلوم بود بیداره چون همش ول میخورد.
اون داشت... داشت میخوابید؟ اونم تنهایی؟..
یونجون میدونست بومگیو چقد شبایی که تنها میخوابید اذیت میشد و واسه همین با خودش عهد بسته بود نزاره کابوس ببینه.
تو یک لحظه روی پاهای سست و بی رمقش ایستاد ؛
به سمت بومگیویی که رو به دیوار خوابیده بود رفت و پشتش دراز کشید ؛ بغلش کرد و به سمت خودش کشیدش.
عطری که بومگیو میداد از تموم لالایی های دنیا آرامش بخش تر بود.
مطمئن بود بومگیو بیداره، پس اره زمزمه کرد.
-یاا.. چرا نیومدی پیش من بخوابی؟...بومگیو که قلبش طبق معمول داشت نامنظم میزد چیزی نگفت.
چی میتونست بگه؟ چون نمیخواستم دوباره قلب لعنتیم دیوونه بازی در بیاره؟
پوزخندی زد و دستش رو روی دست حلقه شده دور کمرش گذاشت.
-شب بخیر هیونگ.
+شب بخیر بومگیو!بعد از اومدن نور کم افتاب، یونجون از خواب کم عمقش بیدار شد.
ساعت هشت صبح بود، برای بلند شدن هنوز وقت بود!
پس دراز کشیده موند و با برگشتن سرش با بومگیویی که دهنش نیمه باز بود و تو خواب عمیقی بود مواجه شد.
به خودش که اومد دید دقیقه هاست داره نگاش میکنه و لبخند میزنه.
دستشو بالا برد و شاخه ای از موهای بومگیو رو عقب زد.
همون لحظه مثل کلیشه ی سریالای رمانتیک، چشمای بومگیو باز شد..
-BG-با ترس اینکه حشره رو صورتشه چشاشو باز کرد اما چیزی که صورتشو لمس کردم بود حشره نبود پس نفس راحتی کشید.
ولی اون یونجون بود... اونم تو فاصله ی کمتر از ده سانتی متریش.
تکونی خورد و صورتشو از یونجون فاصله ی بیشتری داد.
-اوه صبح بخیر یونجون هیونگ!
یونجون قلنج گردنشو شکوند و لبخند زد.
+صبح بخیر گیو! دیشب خوب خوابیدی؟
بومگیو سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و بلند شد رو تخت نشست.
-اوه. هیونگ! میریم آنسان؟ واقعا دلم نمیخواد هیونینگ ازمون ناراحت باشه.
+اوه اره باید بریم. پاشیم حاضر شیم گیو شی!!هردوشون بلند میشن مشغول به کاراشون میشن.
بومگیو لباساشو جمع میکرد و یونجون صبحونه آماده میکرد.
بعد کمتر از بیست دقیقه همه چیز آماده بود و یونجون با شلوار بَگ و بلوز مشکیش جلوی در منتظر بومگیو بود.
بومگیو چند دست لباسشو تو ساک قدیمیش چپوند و از اتاق خارج شد.
یونجون برای یک لحظه با خارج شدن بومگیویی که با ساده ترین استایل میدرخشید لبخند زد.
-یاا چوی بومگیوو.. عروسی که نمیریم عجله کن پسر.
بومگیو که داشت یه نگاه لحظه آخری به بند کفشش که تازه بسته بودش مینداخت، سرشو بالا گرفت و با تعجب به هیونگش خیره شد:
- واقعن انقد طول کشید؟ ببخشید.
بدو بدو سمت یونجون رفت و لبخند رو صورتش رو پررنگ تر کرد.
- بریم هیونگ
متقابلن یه لبخند قشنگ از هیونگش گرفت و بعدش پشت سر هیونگش که سمت ماشین میرفت حرکت کرد.
بعد نشستن تو ماشین، رو صندلی کنار راننده، سمت عقب عقب چرخید و ساکشو روی صندلی عقب جا داد و سمت جلو برگشت.
یونجون که تمام مدت بهش خیره بود بعد چرخیدنش سمت جلو ماشین رو روشن کرد و حرکت کنن.
بعد چند دقیقه سکوت یه نگا کوتاه به یونجون ک به بیرون خیره بود انداخت و با دوباره برگشتن سمت جاده به حرف اومد:
- راستی من به بچه ها زنگ نزدم که راه افتادیم و داریم میریم.. به نظرم بهشون خبر بده.
بومگیو دستشو تو جیبش برد و گوشیشو بیرون آورد تا به بقیه زنگ بزنه و در همون حین که شماره سوبین رو میگرقت به حرف اومد:
- الان زنگ میزنم خبر میدمم
و بعد گرفتن شماره سوبین گوشی رو روی گوشش گذاشت و منتظر صدای قطع شدن بوق و شنیدن صدای سوبین هیونگش موند.
-اوه بومگیویا! میخواستم زنگ بزنم بهتون. بدویین کجایین؟!نزدیکین؟!
+اوه نه ما تازه حرکت کردیم!! دیر کردیم؟؟ هیونینگ ناراحته؟؟
-نه فعلا با تهیون دارن گیم میزنن. زود باشین بیاین که برای ناهار برسین!
+بااشه. منتظرمون باشین!
بعد قطع شدن کال از طرف سوبین، بومگیو برای چند لحظه ی وارد گوشیش شد تا یه گشتی توش بزنه.
همونطور که میگشت با پستی از ام وی هوبه هاشون مواجه شد؛ اولین هوبه های دخترشون!
-اوه هیوونگ! هوبه هامون دبیو کردن! واو.. باید آهنگشون قشنگ باشه.
یونجون هومی زمزمه کرد خیلی کوتاه سرشو برگردوند و به گوشی بومگیو نگاه کرد.
بومگیو وارد یوتیوب شد و با کنجکاوی مشغول دیدن ام وی 'لسرافیم' شد.
یونجون از این اشتیاق بومگیو تعجب کرد و برای یلحظه به این فکر کرد که 'حالا چرا انقد مشتاقی چوی بومگیو؟!'
-وواو! هیونگگ واقعا باحال نیست؟
+آهنگش؟ اره آهنگش باحاله..
-اهومم. اونا با استعدادن اینطور نیستت؟
یونجون چشماشو چرخوند و با پوزخند جواب داد؛
+چوی بومگیو با یه ام وی دبیو چطور به این نتیجه رسیدی بااستعدادن؟
بومگیو بی توجه به حرف یونجون به دیدن ام وی ادامه داد.
-وواو اونا واقعا خوشگلن!
یونجون سکوت کرد و با اینکه نمیدونست چرا اخم کرد؛ با خودش فکر میکرد چرا این ام وی مسخره زودتر تموم نمیشه؟!ح
بومگیو بعد دو دقیقه با آهنگ سر تکون دادن و تعریف پی در پی از استعدادشون سرشو بالا گرفت.
- چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
چند لحظه به صورت هیونگش که یه اخم ریز داشت خیره موند و بعد نشنیدن جواب دوباره با صدایی که یذره ولومشو بالا برده بود صداش زد:
- هیوونگ!؟
یونجون چند تا پلک پشت هم زد و به بومگیویی نگاه کرد بهش خیره بود. مصنوعی خندید و به حرف اومد:
- چیزی گفتی؟ ببخشید حواسم نبود
بومگیو بعد شنیدن حرفش یه اخم کوچیک کرد:
- چیزی شده؟
دوباره با نگاه کردن به جاده خندید و سرشو به دو طرف تکون داد:
- نه نه.. فقط یلحظه حواسم پرت شد ببخشید
بومگیو با پاک کردن اخمش از رو صورتش و دوباره لبخند زدن گوشیش رو تو جیبش برگردوند و با اینکه هنوز داشت به رفتار عجیب یونجون فکر میکرد، دوباره سوالشو تکرار کرد:
- گفتم چقدر دیگه مونده تا برسیم؟؟
+اوه خب فک نکنم بیشتر از بیست دقیقه مونده باشه.. چطور خسته شدی؟! میخوای یجا وایسم پیاده شی یکم راه بری؟؟
-نه نه نه بهتره زودتر به آنسان برسیم تا هیونینگ بازیش تموم نشده و باز غر نزده!
یونجون خنده ی کوتاهی کرد و گاز بیشتری داد.
پاش بصورت کامل رو گاز بود و جاده ی رو به روش هم صاف بود؛ البته اینطور فکر میکرد، چون از قضا یه سرعتگیر از دید یونجون پنهون شده بود و ماشین از سرعتگیر خیلی سریع پرید و هردوی اونا از جاشون بشدت تکون خوردن شدن.
-اوه وای ببخشییدد!! خوبی؟ سرت خورد به سقف؟؟
بومگیو سرشو آروم مالش داد و به هیونگه نگرانش جواب داد؛
-اره ولی زندم!
خندید و ادامه داد؛
+یونجون هیونگ اگه خسته شدی من میتونم ادامه ی راهو رانندگی کنم!
یونجون سرعت ماشینو خیلی کمتر کرد و سرشو به نشونه ی منفی چرخوند.
-نه اوکیهه! فقط ندیدم سرعتگیرو سارریی!
دستشو آروم از رو سرش پایین آورد و شونه بالا انداخت:
- هرجور راحتی
و بدون دیدن چهره هیونگش که هنوز درصد کمی از نگرانی توش بود سمت شیشه ماشین برگشت و بعد پایین آوردن شیشه دستشو از پنجره ماشین بیرون برد و با لبخند به سرسبزی درخت و گلای بیرون که هی بیشتر میشدن و نشون از این میدادن ک دارن به روستا نزدیک تر میشن خیره شد.
و یونجون سمت دیگه ماشین با یه حواس پرت چند ثانیه یه بار سرش رو میچرخوند تا به تصویر فوق العاده زیبای کنارش خیره بشه و همین نا خودآگاه باعث به وجود اومدن یه لبخند که دلیلش هنوزم براش نامفهوم بود روی لبش میشد.
بعد حدودن یه ربع به مقصدشون، خونه ی مامان سوبین تو آنسان رسیدن و یونجون ماشین و نگه داشت و یه حرف اومد:
- رسیدیم!
بومگیو با خوشحالی از ماشین بیرون پرید و سمت خونه ی دلنشین خانواده ی چوی سوبین دویید.
یونجون هم از دیدن بومگیویی که مثل بچه ها ذوق کرده بود لبخندی رو صورتش نشست و سمت صندق عقب ماشین رفت و کیف و وسایلشون رو برداشت.
بومگیو که مثل همیشه رگ شیطونی کردنش فعال شده بود زنگ خونه رو پشت سرهم میزد و سوبین با اخمه همراه با لبخندی در خونه رو باز کرد و قبل اینکه بتونه کلمه ای بگه هیونینگ کای کنارش زد و تو بغل بومگیو پرید.
بومگیو که زیر فشار بغل هیونینگ داشت له میشد به سختی زبون باز کرد؛
-هونینگاا!! لهم کردیی!
+چقد دیر کردید هیونگگ.. من سه دست تهیونی رو تو بازی بردم! اون همش میگفت داره بهم رحم میکنه ولی پففف. داره شکستشو پنهون میکنه نه؟
تهیون از ته سالن داد زد؛
-نخیرممم! حرفشو باور نکن بومگیو هیونگ!!
بومگیو خندید و بعد از خارج شدن از بغل هیونینگ با شیطنت گفت؛
-هردوتونو امروز تو بازی به خاک میشونم ههه!
سوبین با حرف بومگیو با خنده سمت در برگشت و به یونجون که داشت با وسیله ها داخل خونه میومد نگاه کرد:
- هی سلااام
یونجون متقابلن لبخند زد و وارد خونه شد و به بومگیویی که هنوز دو دقیقه از رسیدنشون نگذشته بود ولی به سختی مشغول گیم بود نگاه کرد:
- خدای من اون واقعن یه بچست!
سمت سوبین برگشت:
- کجا بزارمشون
و به ساک و کیف های تو دستش اشاره کرد. سوبین با دست به اتاقی ک پشت سرش بود اشاره کرد:
- اونجا بزارشون و دست و صورتتو بشور بیا برا ناهار.
با لبخند حرفش رو تموم کرد و یونجون با تکون دادن سرش سمت اتاق رفت.
***
بعد نیم ساعت همه دور میز نشسته بودن و با ذوق به غذا های رنگارنگ روی میز که دستپخت مامان سوبین بود نگاه میکردن.
تهیون زودتر از بقیه به حرف اومد:
- این غذاها با قیافشون خوشمزه بودنشونو داد میزنن!
بقیه با سر تایید کردن و مادر سوبین با لبخند به پسرای جوون دور میز، خودش هم پشت میز نشست و به غذاها اشاره کرد:
- بخورین معطل نکنین غذا ها سرد میشن.
بومگیو قاشق اول غذاشو به مقصد دهنش بالا برد که صدای زنگ گوشیش از اتاق کناری سالن بلند شد.
-اه گوشیه مسخره! میخواین جواب ندمم؟ مشکلی نیست!!
مامان سوبین سرشو به دو طرف چرخوند و جواب داد؛
-نه نه بومگیوشی جواب بده! شاید کار مهمی باهات داشته باشن.
بومگیو سرشو به نشونه ی احترام خم کرد و از سر میز بلند شد و به سمت اتاق سوبین بلند شد.
حدود چند دقیقه بعد خبری از بومگیو نشد و کسی هم مشکلی نداشت چون فک میکردن احتمالن مشغول صحبت با منیجر یا خانوادشه!
-هونینگاا.. همه دستتو کثیف کردی با چاپستیک بخورر!
هیونینگ برای تمیز کردن دستش با چشماش به اطراف میز نگاه کرد که دستمالو پیدا کنه ولی دستمالی اونجا نبود .
یونجون که متوجه شده بود هیونینگ دنبال چیه گفت؛
-اوه اوه دستمال! فک کنم تو اتاق سوبین دیدمش. من میارمش.
همونطور که سرش پایین بود به سمت اتاق سوبین رفت و در اتاق و باز کرد.
با چشماش دنبال دستمال کاغذی گشت ولی چشاش بومگیو رو دید.
بومگیویی که رنگش با رنگ دیوار پشتش همخونی میکرد.
بومگیویی که ترسیده بود با ترس و مِن مِن با تلفنش صحبت میکرد.
-بلـ بله.. خوـ دمو میرسون ـم.
با قطع شدن تلفن بومگیو با بغضی که تو صداش بود رو به یونجونی که نگرانی تو صورتش موج میزد کرد؛
-هیـ ونگ.. هیونگ...
__________
End of part 3اگه وت بخوره سه پارت بعدی رو چهارشنبه آپ میکنم. اگه نه میره برای هفته ی بعد <..
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬
Fanfictionچی میشه اگه یونجون به عنوان یه آیدل ، کسی که کل زندگیش مدیریت شدهست و همیشه دوربینهای پاپاراتزیها روشه ، عاشق بومگیویی بشه که شرایطش درست مثل خودش سخت و پیچیدست ؟! 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 ; 𝐦𝐚𝐫𝐧𝐧𝐢𝐞 & 𝐠𝐨𝐥𝐝𝐢𝐞𝐫𝐢 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ; 𝐫𝐞𝐚𝐥 𝐥𝐢𝐟𝐞...