𝐼𝑛 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐴𝑟𝑚𝑠~11

185 33 0
                                    

𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 11:
-BG-
{از زبون بومگیو}
از عمقه "هیچی"، صداهای نا واضحی میومد، یکی داشت یچیزیو بارها و بارها تکرار میکرد.
نمیدونم کی ، نمیدونم چیشده ، ولی از عمق صدای اون "پسر" میتونستم لرزش صداشو حس کنم.
هنوز داشت تکرار میکرد و من تازه متوجه شدم که چیزی که تکرار میکنه اسممه!
و کسی که صدام میکنه.. اره خودشه! یونجونه..
-بومگیو؟ بومگیو خواهش میکنم.. میشنوی صدامو؟؟گیویا...
سنگینی دستاشو رو دستای بی حسم حس کردم.
پلکام اونقدی سنگین بودن که نتونم تکونشون بدم پس سعی کردم خیلی اروم زمزمه کنم؛
-یونجونا..
حس دستاشو رو سرم حس کردم که داشتن موهامو نوازش میکردن.
دلم براش تنگ شده بود، بهش نیاز داشتم...
-YJ-
دستشو بیشتر توی دستای بی حرکت بومگیو فشار داد.
از وقتی بومگیوی بی جون رو تو اتاق سه بوم پیدا کرده بودن قلبش نامیزون میزد و بدون هیچ دلیل منطقی ای خودشو سرزنش میکرد.
پرستارا بهش گفته بودن که چیز مهمی نیست و فقط فشارش افتاده و وقتی سرمش تموم بشه بهوش میاد ولی هنوزم قلبش بی قرار به خودش میکوبد و چشماش انتظاره باز شدن پلکای گیو رو میکشیدن.
اواخر سرم، بلاخره بومگیو دستاشو تکون داد و
زمزمه ی اسمش از طرف بومگیو قلبه لرزونشو اروم کرد.
-جانم..؟بومگیویا.. من اینجام.. میتونی چشاتو باز کنی گیوم..؟
چشمای بومگیو خمار از هم فاصله گرفتن و نیمه باز شدن.
یونجون اروم موهاشو از صورتش کنار داد و دستشو اروم از دست بومگیو جدا کرد تا پرستارو صدا بزنه و خبر بهوش اومدن بومگیو رو به گوشش برسونه، به محض رها کردن دست بومگیو، اون دست ضعیفشو به دست یونجون رسوند و مانع رفتنش شد.
-کجا.. میری.. منم ببر خواهش میکنم..
یونجون دوباره کنار تخت نشست و پیشونیه رنگ پریده ی پسر رو بوسید؛
+جایی نمیرم گیویا.. میخوام پرستارو خبر کنم که بیاد سِرمتو بکشه تا بریم خونه..
مکث کوتاهی کرد، لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
-حتی.. نمیتونی فکرشو کنی چقد ترسیدم.. یاا.. مگه نگفتم ابمیوتو کامل بخور؟... بومگیویا میشه به خودت آسیب نزنی؟.. خواهش میکنم..
بومگیو صورت رنگ پریدشو با لبخنده تصنعی ای تزیین کرد و همونطور که هنوزم صداش به سختی شنیده میشد گفت:
+من خوبم. جدن میگم..!
یونجون برای بار هزارم دستشو روی موهای بومگیو کشید و از اتاق خارج شد.
کمتر از بیست دقیقه بعد سرم بومگیو کشیده شد و اون حالا به اصرار یونجون داشت کیک و شیری رو که هیچ میلی به خوردنش نداشت، بخاطر اون پسر ، از گلوی خشکش پایین میداد.
-من خوبم خواهش میکنم بریم من از فضای اینجا متنفرم.. خواهش میکنم.
یونجون چیزی نگفت و بومگیو ادامه داد؛
-مامانم..اونا رفتن؟.. سه بوم...
+با آقای چوی رفتن کارای سه بومو انجام بدن. بهشون گفتم من پیشت میمونم و وقتی بهوش اومدی میبرمت خونه پس..
-پس بریم خونه..
یونجون میدونست نمیتونه بیشتر از این به بومگیو اصرار کنه که از شیر و کیکش بخوره یا رو تخت بمونه و استراحت کنه پس تایید کرد و از رو تخت بلند شد.
-میتونی راه بری..؟
بومگیو پوزخند خشکی زد و با لحن ملایمی گفت:
+چیه میخوای کولم کنی؟ پف.. غش کردم فلج نشدم که چوی یونجون...
یونجون به سختی لبخند مصنوعی ای زد، انقدی نگرانی برای بومگیو داشت که تموم کارای خودشم فیک و تصنعی بشه.
______
نه چندان سریع، چند هفته گذشت..
تیکه ی بزرگی از قلب بومگیو برای همیشه ناپدید شد و هیچ چیز جاشو پر نمیکرد؛ اما بومگیو حالش بهتر بود و یونجون درش بی تاثیر نبود.
هنوز فکر کردن بهش حس پوچی بهش میداد و قسمت خالی قلبش خاطراته سه بومشو به یادش میاورد، ولی قسمتی قلبش که مختص یونجون بود مانع این میشد که تسلیم بشه.
همینطور تو این مدت اعضا و یونجون تموم وقتشونو برای بومگیو صرف میکردن و کلی مراقبش بودن؛
تهیون هر روز براش غذاهایی که دوست داشت رو درست میکرد و بومگیو خیلی شرمنده بود که نمیتونست کامل و با میل بخوردشون.
و همینطور هیونینگ هم سعی میکرد حال بومگیو رو عوض کنه و بومگیو متاسف بود که نمیتونست خوب ادعا به خوب و شاد بودن کنه.
سوبینم بخاطر بومگیو با منیجر و پی دی نیم کلی بحث کرده بود تا ضبط mv رو برای ماه اینده بزارن و بدون بومگیو ضبطو شروع نکنن و این بومگیو رو شرمنده میکرد که انقد مایه دردسره!
و یونجون، خب اون تقریبا کل زندگیشو به بومگیو اختصاص داده بود ، نمیخوابید تا وقتی مطمئن بشه بومگیو خوابیده؛ چیزی نمیخورد تا قبل اینکه مطمئن شه بومگیو غذاشو کامل خورده و چشم ازش بر نمیداشت مگه اینکه برای پلک زدن باشه!..
-YJ-
دوباره سمت اتاق برگشت و خیلی بی صدا در و باز کرد.
هنوز خواب بود و اینو میشد از نفس های منظمی که میکشید متوجه شد.
قدماشو سمت تختش برد، کنارش دراز کشیده و دستشو دو کمرش حلقه کرد و به سمت خودش کشیدش.
بدن نسبتا ریزه پسر و کامل تو بغلش فشرده بود و نفسش به گردن بومگیو برخورد میکرد.
همونطور که موهای گیو رو به انگشتش میپیچید اروم زمزمه کرد؛
-گیویا؟ بیداری؟..
بومگیو سرشو برای تایید تکون داد و پوزخندی زد؛
-فرقیم میکنهه؟ بیدارم کرردی!
یونجون سرشو بین گردن و شونه ی بومگیو برد و بعد از اینکه عطرشو تنفس کرد، بوسه ای رو گردنش کاشت.
بومگیو حلقه ی دست یونجون رو از دورش باز کرد و سمت پسر چرخید، چشم های دائم خماره یونجون توی اون نور ضعیف هم درخشان بودن و بومگیو حس میکرد ساعتها میتونه به کهکشانه چشمای یونجون خیره بشه...!
-خوب خوابیدی؟
+اهووم.
طبق معمول، یونجون نمیتونست از لبای بومگیو چشم برداره و چشاش بین لباش و چشاش درحال چرخش بود و هرثانیه از فاصلش با لبای بومگیو کم میکرد.
اما یونجون خداروشکر کرد که تو اون لحظه بومگیو رو نبوسید، چون در اتاق بشدت باز شد و بومگیو اونقد سریع یونجونو هول داد که یونجون محکم به زمین خورد و انگشت کوچیکش هم بعد از برخورد کردن با پایه ی تخت به رحمت خدا رفت!
اره ، هیونینگ بود و مثل همیشه به بهانه ی مسخره ای اومده بود تا حال بومگیو رو عوض کنه، ولی ایندفعه، بدموقع!!
فقط خدا میدونست چقد یونجون اون لحظه به هیونینگِ بینوا تو دلش فحش داد !
-صبحح بخیـ.... یونجون هیونگ؟ چرا رو زمین خوابیدی؟
یونجون که تقریبا نصفش زیر تخت بود ، دنبال بهانه گشت تا منطقی بنظر برسه.
-من.. خب رو زمین نخوابیده بودم جنااب. اومدم بومگیو رو بیدار کنم یهو عین جن زده ها در و باز کردی سر خوردم..
و چشم غره ی معنا داری زد.
+اووه. سااری! فک نمیکردم انقد دیر بیدار شین!
بومگیو خندید ولی تو اون لحظه داشت به این فکر میکرد که بعد از هول دادنه وحشیانه ی یونجون، اسیبی بهش نزده باشه.
از تخت بلند شد و همونطور که بدنشو کش میداد خمیازه ای کشید.
-چیشده هیونینگاا؟
+درجریانین که امروز جلسه داریم با منیجر جیسونیم و عوامل دیگه..؟
یونجون اخماشو توهم کشید، جیسونیم تو این مدت خیلی مشکوک بود. همش بهش گیر میداد و بهش تاکید میکرد که حق ندارن "قرار بزارن" ، یونجون از اینکه حقیقتو به همه بگه نمیترسید، ولی بومگیو ازش خواسته بود که پیش خودشون نگهش دارن و بومگیو تو موقعیتی نبود که یونجون سوال پیچش کنه و ازش بپرسه که چرا میترسه!
و همینطورم تو این مدت هوشه سرشارِ تهیون همه چیزو کشف کرده بود و از اونجایی که یونجون به تهیون حتی بیشتر از خودش اعتماد داشت، همچیو بهش گفت و تهیون هم احساس خوبی نسبت به این موضوع داشت، حال هردوشون بهتر بود و این به وضوح معلوم بود و همین تا حدی کافی بود..
_________________
End Of Part 11
بله. ووت بده پهلوان🤍🤏

𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora