𝐼𝑛 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐴𝑟𝑚𝑠~17

290 31 0
                                    

𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔 17
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 17 {Last Part}:
-سوبینا.. من.. میخوام از گروه برم..
+ چ.. چی؟؟؟
صدای داد آمیخته با تعجبش تو محیط خالی سالن تمرین اکو شد و دوباره به گوشش برگشت.
+ چی داری میگی تو؟؟ دیوونه شدی؟
و یونجون در جواب فقط سرشو پایین انداخت و با اینکار باعث شد موهای تقریبن بلندش رو پیشونیش پخش بشن. گفتن اینکه چرا تصمیم به چنین چیزی گرفته سخت نبود ، این مدت حال بدش به وضوح مشخص بود و سوبین از حالش بهتر از هرکسی خبر داشت.
با سکوت و پایین موندن سرش دستای سوبین رو شونه هاش نشست و تکونش داد.
+ چی باعث شده چنین تصمیمی بگیری؟؟؟
و لحن آرومش باعث میشد یونجون حس کنه دوباره میخواد طبق عادته این سه ماه جلوی سوبین گریه کنه. همین الانشم حلقه زدن اشکو تو چشماش حس میکرد.
- سوبینا.. فقط.. فقط حس میکنم دیگه نمیتونم.. دیگه نمیتونم تحمل کنم.. من نمیتونم بدونه......
مکث کرد، حتی فکر گفتن اسمش داشت باعث میشد با سرعت بیشتری پر شدن چشماشو حس کنه.
زیادی دلتنگش بود. با پایین فرستادن آب دهنش و همزمان سعی در مهار کردن بغضش دوباره به حرف اومد:
- اون نمیخواد.. فک کنم واقعن نمیخواد زندگیش خراب..
و بغضش ترکید، شونه هاش خم شد و حس کرد تحمل وزنش که تو این مدت تقریبا نصف شده بود روی زانو های لرزونش خیلی سخته!
-دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم...
سوبین دوباره دستاشو دور هیونگش حلقه کرد، اون پسر ضعیف تر از چیزی که بنظر میومد بود و با اینکه سوبین یبارم تو زندگیش عاشق نشده بود میتونست با پوست و گوشتش حس یونجونو درک کنه.
صداش هاله ی کمرنگی از بغض گرفت و با صدای لرزونش گفت:
-یونجونا.. خواهش میکنم.. اینکارو با خودت نکن.. شاید حقیقت... اینطوری نیست که بنظر میاد..
سوبین دلش میخواست دهن باز کنه و همچیو بگه.. بومگیو.. اون بیشتر از تموم زندگیش عاشقِ یونجون بود.. اونقد که تو این یماه هرروز ضعیف تر میشد و سوبین هرروز بیشتر نگرانش میشد..ولی قول داده بود.. قول داده بود نگه.. کاش میتونست بین شکستن قولش به بومگیو و گفتن حقیقت به یونجون یکی رو انتخاب کنه..!
بلاخره یونجون دستش رو به صورت قرمز شده ی خیسش کشید و با چندبار عمیق نفس کشیدن خودشو اروم کرد.
-سوبینا.. من دیگه نمیتونم.. انگار بعده بومگیو تموم ارزوهام الان برام کابوسن... نمیخوام بدستشون بیارم.. میخوام فقط برم.. نمیدونم. یه کشور دیگه.. یه شهر دیگه.. فقط هیچوقت دیگه به این شهر و خاطراتش برنگردم..
سوبین بغضشو تو گلوش بیشتر فشرد و گفت:
-ولی.. یونجونا... نمیخوای بیشتر فکر کنی.. خواهش میکنم.. داری خودتو نابود میکنی.. تهش چی..
پوزخند تلخی زد؛
+تهش..؟ فک میکنی برام مهمه تهش چی بشه؟.. نه. باور کن دیگه مهم نیست!..
**********
از امروز صبح علاوه بر سردردای هر روزش، گرفتگی بینیش، سرفه و تب به درداش اضافه شده بود باعث شده بود متوجه شه که زندگی میتونه از اینی که الان هست خیلی مزخرف تر باشه.
چشماش بشدت میسوخت و حس میکرد انقد تبش بالاس که تمام آب بدنش خشک شده.
با درد بدنشو روی تخت بالا کشید و به ساعت نگاه کرد. نزدیک ظهر بود..
پاهاشو از تخت آویزون کرد و با بالا کشیدن بینیش و چنگ زدن به دستمال، از رو تخت بلند شد. باید بیشتر دارو میخورد..
در اتاقو باز کرد و هنوز قدم سومشو کامل بر نداشته بود که چشماش به سوبینی خورد که طول خونه رو با قدمای محکم و پشت هم طی میکرد و بین موهاش دست میکشید و چند ثانیه بعد صدای نگران تهیون رو شنید:
- منظورت چیه هیونگ؟ ینی چی که میخواد از گروه بره؟
و بلافاصله صدای هیونینگ:
- لازمه تا این حد پیش برن؟
سوالای ممتدشون و وایسادن سوبین برای چرخیدن سمت اون دوتا و جواب به سوالاشون باعث شد با سرعت خودشو با دوتا قدم سریع عقب بکشه تا احتمال دیده شدنش توسط اون سه نفر به صفر برسه.
از گروه بره؟ کی؟! اونا.. اونا که.. اونا که منظورشون اون چوی یونجون احمق نبود؟
سوبین خیلی آشفته خودشو رو مبل پرتاب کرد و سرشو بین دو دستش گرفت؛
-فقط میترسم به خودش آسیب بزنه.. اون داره.. داره تلف میشه..
قلب بومگیو طبق معمول تو سینش قرار نمیگرفت. حس میکرد تموم وجودش داره آتیش میگیره ولی بنظر نمیرسید این آتیش فقط بخاطر تب بالایی باشه که داره.
سمت اتاقش دویید بدون توجه به اینکه چقد هوا سرده و همین حالاشم از ضعف و بدن درد داره از پا در میاد، پلیور مشکیشو تنش کرد و خیلی سریع از اتاق خارج شد و با ولوم بلندی گفت:
-اون احمق!.. چوی یونجون..!
سوبین با چشمای درشت شدش از مبل بلند شد و خیلی بلند اسم بومگیو رو فریاد زد؛
-یااا چوی بومگیوو!! کجا داری میری؟؟؟!!
بی اهمیت به فریاد سوبین و پشت بندش صدا شدن اسمش توسط کای و تهیون و بدن درد و تب بالاش از خوابگاه بیرون رفت.
حس میکرد قدرت فکر کردنشو از دست داده. اون داشت خودشو اینجا میکشت که مبادا به زندگی اون پسر آسیبی برسه و اون... داشت از گروه میرفت؟ داشت تلف میشد؟
حس میکرد باید بخنده..! با عصبانیت پشت فرمون ماشین نشست و در رو محکم کوبید و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین با بالاترین سرعتی که میتونست راه افتاد..
اون پسر احمق بود و بومگیو نمی نشست تا حماقت کردنشو ببینه...!
اینجوری نبود که آدرس جایی که هست رو ندونه، چندین بار از خود سوبین شنیده بود و تو همون بار اول آدرسو با تمام جزییات حفظ کرده بود.
بعد یه ربع با یه سرعت باور نکردنی، حالا جلوی آپارتمانی بود که اون احمق توش زندگی میکرد.
با حرص دستشو رو فرمون کوبید و از ماشین پایین پرید.
به نگهبانی پایین ساختمون رسید و خب فقط با پرسیدن واحد یونجون تونست جوابشو بگیره.
با قدمای محکم و عصبی سمت آسانسور رفت و دکمه طبقه هشت رو با حرص فشرد.
تا رسیدن به طبقه مورد نظرش رو زمین آسانسور با پاش ضرب گرفته بود و با باز شدن در آسانسور سمت در واحدش رفت.
پشت هم زنگ در رو فشار داد و سریع دستشو بالا آورد و با مشت به در کوبید و صدای فریادش تو فضای راه پله اکو شد:
- یااا احمق.. این در کوفتیو باز کن!!!
و محکم تر مشتشو به در کوبید.
******
دوباره با غذای سرد شده ی جلوش ور رفت؛ یه زمانی خوردن رامن ساده رو به همه ی غذاهای دنیا ترجیح میداد ولی الان هیچکدوم از غذاها طعمی نداشتن.
همونطور که ظرفه دست نخورده از غذاشو تو سینک میریخت صدای کوبیده شدن باعث شد ظرف از دستش ول بشه.
سمت اون در که بشدت کوبیده میشد دویید و تو اون لحظه صدای شخص پشت در... اون صدا.. فقط زیادی آشنا نبود؟..
قبل از اینکه مغزش حتی پردازش کنه درو باز کرد و به محض چشم تو چشم شدن با شخص پشت در سنگینی سیلی ای رو تو صورتش حس کرد.
لحظه ای بعد سکوت مسخره ای شد و بنظر میرسید بومگیو هم حتی از کارش شکه شده بود..
یونجون صورتشو بالا گرفت و پوزخند تلخی زد..؛
-اره میدونم منظورت سلام بود. سلام!
+تو.. تویه احمق.. میفهمی داری چه غلطی میکنی؟
یونجون چشمای بی حسشو به چشمای بومگیو دوخت.
-مگه فرقیم برات میکنه؟
بومگیو دوباره دستشو برای یه سیلی دیگه بالا گرفت ولی اینبار انجامش نداد.
+لعنتی!!...
یونجون با پوزخند دیگه ای اینبار صورتشو به زمین دوخت.
-چرا اینجایی.. چرا برات مهمه. چرا داره روزتو با من تلف میکنی؟؟
+یا چوی یونجون!! فقط تمومش کن. تا کی میخوای لجبازی کنی؟! میخوای گروهو ترک کنی؟؟ دیوونه شدی؟؟!
یونجون خنده ی فیک و تصنعی کرد و با ولوم بلندی فریاد زد:
+چرا فقط نمیزاری به درد خودم بمیرم؟!! مگه وقتی ترکم میکردی نمیخواستی زندگیت خراب نشه چوی بومگیو؟؟ پس چرا الان اینجایی؟؟؟
چشمای بومگیو هاله ای از اشک گرفت.
-احمق نباش... این کارو نکن!! نباید اینکارو کنی!!
+ سه ماه فاکی گذر کردن این زندگی برام کافی بود.. دیگه هیچی تو این زندگی نمیبینم. دیگه نمیخوامش.. میتونی فقط به زندگیت برسی چوی بومگیو.. من.. من دیگه جلوتو نمیگیرم..
بومگیو گذاشت اشکاش دیدشو تار کنه و این بار با با تموم وجودش کلماتی رو که تو گلوش گیر کرده بودن داد زد:
-من بخاطر تو این کارو کردم لعنتی!!! من بخاطر تو از عشقمون گذشتم!!! من بخاطر تو قلبمو اتیش زدم!!
صداش تو راه پله پیچید و بلندی صداش باعث شد شونه های یونجون یه تکون ریز بخوره و بعد حس کنه اونم دیگه نمیتونه ولوم صداشو پایین نگه داره. بی توجه به این که در خونه هنوز بازه و صداشون به بیرون میرسه متقابلن صداشو بالا برد:
- بخاطر من؟
و فقط تونست بخنده و خیسی و گرمی اشکاش رو روی گونش حس کنه.
+ تو بخاطر من داری منو اینجوری عذابم میدی؟ تو.. خدای من چی داری میگی بومگیو؟؟چی داری میگی؟؟
بومگیو فقط چشماشو محکم رو هم فشار داد و با حرص کامل داخل خونه شد و در رو به هم کوبید و لحظه بعد با تحلیل حرفای یونجون ولومشو پایین تر تنظیم کرد:
- عذابت دادن؟ من.. من فقط.. من فقط نمیخواستم زندگیت خراب شه!! چجوری اینو نمیفهمی؟ و تو حالا میخوای انقد راحت بیخیالش شی؟
یه نفس عمیق گرفت و یه قدم به یونجون نزدیک شد:
- من.. به خاطر خودت ازت گذشتم!
کلماتشو با تاکید و دونه دونه بیان کرد و شاهد بیشتر جاری شدن اشکای یونجون شد.
+ ولی.. میدونی که حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری نه؟ تو نمیتونستی برا من تصمیم بگیری چی میخوام. تو نمیتونستی برا من تصمیم بگیری و تعیین کنی زندگیم چجوری خراب میشه.. اصن صب کن.. زندگیم بدون تو خراب نمیشه با تو خراب میشه؟ چجوری تنهایی به چنین نتیجه مزخرفی رسیدی چوی بومگیو؟ چجوری بعد اینهمه مدت نفهمیدی زندگیه من تویی؟!!!
حالا اخم کرده بود ولی چشمای قرمزش گریه کردنش تو لحظات قبل رو لو میدادن.
+ تو چرا نمیفهمی؟ چرا نمیفهمی بدون تو زندگی من خراب میشه نه با تو؟؟؟
بومگیو به اخم یونجون نگاه کرد و حس کرد فقط دیگه نمیدونه چی بگه.. شاید همش از حماقت خودش بود.. ولی چیزی که از وضع زندگیه یونجون واضح بود این بود که اون اصلا وضعیت خوبی نداشت!..
-فقط یه لحظه عقلانی فک کن.. فکرشو کردی مردم به چه چشمی نگات میکنن...؟ فک کردی چه لقبایی بهت میدن؟ ما نباید عاشق هم میشدیم.. خواهش میکنم... من نمیخوام اسیب ببینی..!
بومگیو چند قدم عقب رفت و یونجون خیلی بی مقدمه نزدیکش شد دستش رو دو طرف صورت پسر گذاشت و لبای دلتنگشونو به هم رسوند.
فقط حس کرد دیگه نمیتونه قلب بی قرارش رو هیچجوره اروم کنه..
بومگیو با چشمای درشت شدش به یونجونی که عمیق میبوسیدش نگاه کرد و فقط حس کرد نمیتونه اون بوسه رو پس بزنه.
چشمای بسته ی یونجون بلاخره از هم باز شد و خیلی اروم عقب رفت.
-برام مهم نیست چی باید و چی نباید.. برام مهم نیست چی درسته چی غلط.. برام مهم نیست چه چیزایی رو از دست بدم.. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم احمق!.. تو زندگی ای که توش هرروز نتونم ببوسمت و هرشب تو بغلت خوابم نبره، روزی صد بار آرزو میکنم بمیرم! من عاشقتم بومگیو.. میدونی که عاشقتم. فقط بزار کنارت باشم.. خواهش میکنم..
بومگیو حس میکرد هیچ تبی به اندازه ی حرفای یونجون نمیتونست بدنشو داغ کنه.
هیچ جوابی برای حماقتی که قرار بود کنن نداشت پس فقط یه جمله گفت:
-به من ربطی نداره اگه سرما بخوری..
و دستشو دور گردن یونجون حلقه کرد و فاصله ی بینشونو از بین برد و عمیق مشغول به بوسیدن لبای قلوه ای یونجون شد.
یونجون با لبخندی که بومگیو حتی از بوسه هم میتونست تشخیص بده لب پایین بومگیو رو بین لباش گرفت و با مک ریزی که بهش زد باعث شد بومگیو دستشو بین موهای پشت گردنش ببره.
بعد چند تا مک ریز دیگه، گاز آرومی از لب پایین پسر تو بغلش گرفت و تونست صدای خیلی کم و ناواضحش که شبیه به ناله بود رو بشنوه.
با اشتیاق بیشتری برای ادامه دار کردن بوسشون زبونشو بین لبای پسر کشید و با باز شدن دهنش، موفق شد جای جای دهن شیرینشو مزه کنه.
با حس اینکه بومگیو دیگه نمیتونه نفس بکشه با بی میلی از لباش فاصله گرفت و بلافاصله حصار دستاشو دور تنش حلقه کرد..
بومگیو سرشو محکم به شونه ی پسر تکیه داد و حس کرد احمق بود که میخواست جلوی عاشق اون پسر بودن در بیاد..
احمق بود که فکر میکرد میتونه عاشقش نباشه.
یونجون خیلی آروم شروع به نوازش کردن موهای لطیف گیوش شد.
-چوی بومگیو.. دلم برات تنگ شده بود... هیچوقت... هیچوقت دیگه اینجوری دلتنگم نکن.. حتی یک دقیقه ازم دور نشو.. بزار تا اخر عمر نگات کنم. قول بده..
بومگیو خیلی اروم سرشو بالا گرفت و صورت لاغر و استخونی پسرو با دستاش قاب گرفت.
+متاسفم که قراره دوباره خودخواهانه عاشقت باشم. فقط میخواستم آسیب نبینی یونجونا.. میخواستم زندگیت...
-زندگیه من تویی چوی بومگیو انقد درباره ی خراب کردن زندگیه لعنتیه من حرف نزن!!
لبخندی که میشد گفت اولین لبخند واقعي بود که بعد مدتها میزد، رو صورت بومگیو نشست.
بعد چندثانیه یونجون عین برق گرفته ها بومگیو رو تو بغلش فشار داد و با نگرانی بدن لاغر و ضعیف پسر رو برانداز کرد.
-گیویا... چرا انقد ضعیف شدی.. چرا انقد لاغر شدی.. چرا داغی؟.. تب داری؟؟
بومگیو با وجود اینکه خیلی راحت میتونست داغ بودن وجودشو حس کنه تکذیب کرد؛
+خوبم خوبمم! یا خودتم لاغر شدی و خودت میدونی چرا لاغر شدمم.
یونجون خیلی اروم دستای استخونی پسرو تو دستاش گرفت و سمت تختِ اخر سالن رفت و گوشه تخت نشست و بومگیو با اشاره ی یونجون روی تخت نشست و خیلی سریع خودشو رو تخت ولو کرد.
-آخیی... تخت خوبیه! تشکش نرم تر از تشک اتاق خودمونهه!
یونجون به لبخند پسر رو تخت خیره شد و آروم لبخند زد.
-واقعا فک میکنی یک ثانیه هم بدون تو روش خوابم برده؟...
بومگیو هرثانیه داغ تر میشد پس چیزی نگفت و یونجون دستشو سمت پیشونی بومگیو برد و بعد چند ثانیه برش داشت.
- خدای من، بومگیو بدنت خیلی داغه!! تب داری!
بومگیو با قیافه پوکری به پسر خیره شد و با بالا آوردن دستش، انگشت اشاره شو به وسط پیشونی یونجون ضربه زد:
- میگم خوبم! حالا اگه خیلی نگرانمی پاشو برو یچی بیار بخورم گشنگی تلف شدم.
یونجون بعد گذاشتن دستش رو پیشونیش با آرامش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و از اونجا با صدای بلند به حرف اومد:
- ناهار نخوردی نه؟؟؟
و متقابلن داد بومگیو از سالن به گوشش رسید:
- نه.
و با لبخندی که نمیتونست جمعش کنه به آشپزخونه ای خیره شد که یونجون داشت داخلش براش ناهار درست میکرد! هنوزم باورش نمیشد.. شاید اگه چند ساعت پیش یذره به کاری که قرار بود بکنه فکر میکرد هرگز انجامش نمیداد ولی اینکه با عصبانیت تصمیم گرفته بود باعث میشد خیلی خوشحال شه، اولین باری بود که برای عصبانیت لحظه ایش و اتفاقات بعدش پشیمون نبود. خیلیم از خودش راضی بود!
سریع با آماده کردن سوپ برای ناهار بومگیویی که چیزی نخورده بود، از آشپزخونه بیرون رفت و وقتی بومگیو تو دیدش قرار گرفت، باعث شد متعجب شه و بعد چند ثانیه با صدای ریزی شروع به خندیدن کنه. انگار نه انگار که اون پسر تا چند دقیقه پیش بیدار بود! یه طوری خوابش برده بود که انگار از خوده دیشب تاحالا خواب بوده.
با حالتی که کمترین صدا رو تولید کنه، ظرف سوپ رو روی میز گذاشت و با نزدیک شدن به بومگیو، بالش زیر سرشو صاف کرد و با لبخند به دهن نیمه بازش که نفسای گرمش ازش خارج میشد خیره بود. سریع خم شد و بوسه ریزی به لباش که از هم فاصله داشتن زد و عقب رفت و آروم کنارش نشست.
هنوز باورش نمیشد...اگه خواب بود و یهو از خواب میپرید چی؟
به افکار احمقانش فحشی داد و ترجیح داد به این فک کنه که الان دارتش، الان تمامشو داره؛ چهرش، صداش، عطرش.. همشو!
خیلی ریز زمزمه کرد؛
-چوی بومگیو.. تو کاملا متعلق به منی..!
________________
End Of Last Part! ♡
"اینم اخرین پارت >
خیلی خیلی از تموم کردنش ناراحتم ولی خب تشتستستس. درواقع یه مینی فیک بود این فیک و خیلی زودتر از این باید تموم میشد ولی خب به خاطر یه مسائلی حدود شش ماه طول کشید...
فیک بعدیم طولانی تره و امیدوارم منتظرش باشین و حمایتش کنید:)
و!!
از همین فیک یک افتر استوری آپ میشه که امیدوارم حمایتش کنید:)"
(افتر استوری اسمات داره~)

𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora