𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 9:یونجون دستِ یخ زده ی بومگیو رو تو دستش گرفت و رو قلبش گذاشت و بومگیو تونست تو اون لحظه ضربانِ وحشتناکه قلبه یونجونو حس کنه.
-الان چی؟ الانم مستم؟ پس چرا هنوزم انقد تند میکوبه گیویا؟... چرا انقد درد میکنه؟..
بومگیو حس میکرد صدای قلبش تو محوطه ی اتاق به طرز وحشتناکی اکو میشه.
تموم اون چیزایی که به خودش گوشزد میکرد تَوَهمه واقعیت داشتن؟ یونجونی که تموم قلبشو تصرف کرده بود واقعا دوسش داشت!
یونجون همونطور که دست بومگیو رو تو دستاش بیشتر میفرشد ادامه داد:
-نمیدونم از کی شروع به دوست داشتنت کردم. فقط میدونم من به طرز احمقانه ای دوست دارم! متاسفم.. من سعی کردم از بین ببرمش ولی انگار بدترش کردم..
از جملات یونجون میشد ترس رو حس کرد. میشد حس کرد که چقد ترسیده و چقد منتظره تا بومگیو یه سیلی نثارش کنه.
بومگیو با ولوم ضعیفی زمزمه کرد:
-تو... تنها کسی نیستی که این احساسو داره..
پروانه های قلب یونجون سریع تر بخودشون جنبیدن.
دست بومگیو رو به سمت خودش کشید و دست دیگش رو دور کمرش حلقه کرد. بغل کردن بومگیو تموم خستگیای این چند ماهشو به کل بدر کرد.
بومگیو هنوز تو بُهت بود پس فقط خودشو تسلیم آغوش یونجون کرد.
یونجون سرش رو توی موهای بهم ریخته ی بومگیو کرد و عطرشو استشمام کرد. کاش میتونست توی انبوهه موهاش گم بشه و تا ابد فقط عطرشون کنه.
بومگیو دست حلقه شدی دورش رو باز کرد و سمت یونجون چرخید.
-چرا امروز ازم فرار میکردی..؟ حتی نگامم نمیکردی..
یونجون نگاهشو از چشمای گیو گرفت و به لباش خیره شد و با ولوم پایینی گفت:
-گیویا..
+هوم؟
-من.. میتونم.. ببوسمت؟
لپای بومگیو به سرخیه لباش شد ؛ بی اراده چشماشو بست و لباش و از هم فاصله داد و به لبای قلوه ای یونجون رسوندش.
شاید اینجوری یونجون متوجه میشد که برای بوسیدنش نیازی به اجازه نداره!
یونجون لبای کوچیک بومگیو رو که روی لباش آروم حرکت میکرد همراهی کرد و دستشو زیر گردن بومگیو برد تا تسلط بیشتری رو بوسیدنش داشته باشه.
با دست دیگش کمرش رو چسبید و پسر کوچیکتر رو از رو تخت بالا کشید.
یونجون حتی برای نفس کشیدن هم نمیخواست از بوسیدن بومگیو دست بکشه. بومگیو رو الان حتی از نفس کشیدن بیشتر نیاز داشت!
بومگیو حس میکرد داره خفه میشه پس اروم چندبار رو شونه ی یونجون کوبید.
یونجون لباش و از لبای بومگیو جدا کرد و نفس نفس زد.
-متا..سفم..
بومگیو همونطور که نفساشو میزون میکرد گفت:
+چرا عذرخواهی میکنی پابویا؟{احمق}
یونجون پوزخند کوتاهی زد و روی گردن، گونه و پیشونیه بومگیو به ترتیب بوسههای کوتاهی زد و لباشو برای مکیدن لبای بی حرکت گیو جلو برد. همونطور که لباشو در اختیار یونجون قرار داده بود دستاشو دور گردنش حلقه کرد و به یونجون اجازه داد عمیق تر لباشو مال خودش کنه.
یونجون از مزه کردن لبای بومگیو سیر نمیشد ، اما در هر صورت باید ازش دل میکند. همین که تا الان یکی در اتاق رو باز نکرده بود خودش معجزه بود!
بومگیو آروم و با طعنه زمزمه کرد:
-یاا.. چرا انقد خوب انجامش میدی؟!
یونجون ریز خندید و تو گوشش زمزمه کرد:
+چوی بومگیو تو اولین و آخرین کسی هستی که میبوسمش. برام مهم نیست اولین نفری باشم که میبوسیش یا نه.. مهم اینه که از الان هیچکس جز من اجازه ی بوسیدنتو نداره!
بومگیو چیزی نگفت؛ درواقع چیزی نداشت که بگه!
سرشو به سینه ی یونجون که هنوز میشد ضربان قلبشو کاملا واضح شنید ، چسبوند و همونطور که موهاش از طرف یونجون نوازش میشد چشماشو بست.
----------------------------------------------------------
-YJ-
نور ضعیف افتاب به چشماش خورد. مشکل لعنتیش با خواب چی بود که قبل از اینکه خورشید کامل طلوع کنه از خواب میپرید؟
آروم چرخید و به بومگیو که کنارش منظم نفس میکشید برخورد آرومی کرد. پس دیروز یه خواب نبود.
چیزی که تو رویاش میدید واقعا اتفاق افتاده بود!
لبخندی روی صورتش نشست و با دستش شاخه ای از موهای بومگیو رو کنار زد و بوسه ی ارومی رو لبش کاشت.
نباید بیدارش میکرد، حتمن این مدت خیلی خسته شده بود.
چند دقیقه ی دیگه هم صرف خیره شدن به بومگیو کرد و بعد اروم از کنار تخت خودشو پایین کشید و از اتاق خارج شد.
اطرافو برنداز کرد و از خالی بودنه محوطه ی سالن مطمئن شد و سمت اشپزخونه خیز برداشت.
-شاید بد نباشه یه صبحونه لاکچری بزنیم!
طی نیم ساعت یونجون با هرچیزی که تو یخچال گیر آورد یچیزی درست کرد و با چیدمانه اشتها اوری میزو پر کرد.
درواقع هرچیزی رو میز بود چیزایی بود که "بومگیو" عاشقشون بود ؛
آخرین بشقاب رو میز گذاشت و میز رو دوباره برانداز کرد تا از چیدمانش مطمئن بشه و بعد سمت اتاقا رفت.
همونطور که انتظار میرفت اولین اتاقی که واردش شد اتاق خودش بود، اتاقی که تو اون لحظه حکم بهشت رو براش داشت!
سرشو به سر بومگیویی که موهاش دید به صورتش رو منحل کرده بودن، نزدیک کرد و موهای پرکلاغی رنگ پسرکو کنار زد و بوسه ای به پیشونیش زد .
-بومگیوویا.. نمیخوای بیدار شی؟
بومگیو فشاری به چشماش داد و چشماشو نیمه باز کرد؛
+فقط یذره دیگه..
یونجون لبخندی رو صورتش نشست و برای چند لحظه نگاه خیرش روی بومگیو موند.
-گیوویاا. صبحونه سرد میشهه!
بومگیو به محض شنیدن صبحونه چشماش و باز کرد؛ بحثه غذا برای گیو واقعا شوخی بردار نبود!!
یونجون موهای بومگیو که تمایل زیادی به تو چشش بودن داشت رو برای باره صدم پشت گوشش گذاشت و منتظر شد تا بومگیو از تخت دل بکنه.
-خب امروز چیکار کنیم گیووم؟
بومگیو روی تخت نشست و پوزخندی زد و گفت:
+گیووم؟ یاا لاس میزنی چوی-شی؟
-لاس برای قبلش بود! الان من موظفم رمانتیک باشم!
بومگیو دستشو توی موهای یونجونی که جلوی تخت زانو زده بود کرد و موهاشو بهم ریخت.
+کی این قانونو گذاشته؟؟
یونجون از روی زانوش بلند شد و لباشو به لبای بومگیو رسوند و خیلی کوتاه بوسیدش.
+من!!
بومگیو برای پوشوندن چهره ی گوجه مانندش دستاشو جلو صورتش گرفت و گفت:
-پابویاا گشنمهه! بریم صبحونه بخوریم.
و سریعا از اتاق بیرون دویید.
یونجون پروانه هایی که از کیوتیه بومگیو تو قلبش میرقصیدن نادیده گرفت و سمت اتاق هیونینگ و تهیون رفت.
-من بچه هارو صدا میکنم تو برو دست و صورتتو بشور!
و در اتاق و خیلی محکم باز کرد. چیزی که واضح بود این بود که یونجون فقط در مقابل گیو میتونست ملایمت به خرج بده.
-نینگااا ! تهیوناا ! لنگه ظهر شدههه.
تهیون همونطور که چشمای خواب الودشو میمالید دستشو سمت گوشیش برد و ساعتو چک کرد.
-هیوونگ ساعت ۸ـهه! یروز تعطیلیم میخواستم تا لنگ ظهر بخوابم خیر سرم.
+کانگ تهیوون غر نزن پاشو بیا پایین ببین هیونگت چی کرررده!
هیونینگ و تهیون بعد از غر های تموم نشدنی ای از اتاق خارج شدن و سوبین هم حتی قبل اینکه یونجون بره سراغش از اتاقش خارج شده بود و تو مستراح طی میکرد.
بلاخره همشون خودشونو به پشت میز رسوندن و با چهره ی متعجبی به میز که هیچوقت پر تر از این نمیشد نگاه میکردن.
-مامانِ کدومتون اومده بوده اینجا!!؟
+مامان؟ نه چیزه... خوابم نمیبرد گفتم یچی درست کنم بعد مدتها پنج نفره دور همیم بزنیم به بدن!
هیونینگ نگاه دقیق ترین به غذاهای رو میز انداخت و گفت:
+باشه ولی گوپچانگ؟! هیونگگ..ما که هیچکدوم گوپچانگ خور نیستیمم.
سوبین تایید کرد و تهیون که به طرز مشکوکی به یونجونو برانداز میکرد گفت:
-اره حتی خودشم دوست نداره! تنها کسی که دوست داره.... بومگیوعه...
حق با اون بود، کل میز از غذاهایی پر شده بود که معمولا تو دگو زیاد خورده میشد و اعضا و حتی خوده یونجون کمتر وقتی سراغ خوردنشون میرفتن. غذاهایی که بومگیو عاشقشون بود ولی برای تفاوت سلیقش با بقیه از خوردنشون اجتناب میکرد.
بومگیو لبخند معذبی زد و گفت:
+حالا.. میتونیم بخوریم یا دکوریه؟!
سوبین پوزخندی زد و با ملایمتِ بعیدی گفت:
-خب! بومگیومون برگشته پس عیبی نداره یروز طبق میل اون غذا بخوریم. شروع کن گیویا!
بومگیو به سمت غذاهای موردعلاقش هجوم برد و با تک تکشون بشقابشو پر کرد . خیلی وقت بود که به شکمش یه حالی نداده بود!
همه صندلیای خالی میز رو پر کردن و یونجون بعد مطمئن شدن از اینکه همه نشستن روی صندلی کنار بومگیو نشست و زیر چشمی به لپای پرش خیره شد. خیلی وقت بود که اینجوری با اشتها چیزی نخورده بود. لبخندش عمیق تر شد و نگاهشو از اون لپای خوردنی گرفت و به بشقابش داد.
تو سکوت صبحونشونو میخوردن که صدای سرفه های متوالی بومگیو بلند شد. سریع سرشو سمت بومگیو که به شدت سرفه میزد و رنگ صورتش داشت به کبودی میرفت ، چرخوند و به پشتش کوبید.
- یاا همه ی اینا برای توعه آروم تر بخور!
لیوان آبی که سوبین جلوشون گرفته بود و از دستش گرفت و به بومگیو که سرفه هاش کمتر شده داد.
زیر لب غر زد:
-خفه کردی خودتوو.
بومگیو آروم لیوان آبشو از جلو صورتش پایین و اخرین سرفه ـرو زد.
- زندم زندم!
دوباره حواس همه {جز یونجون که بنظر میرسید از نگاه کردن به بومگیو تغذیه میکرد} پرت غذاهاشون شد و جمع برای دقایقی تو سکوت فرو رفت. بلاخره سوبین همونطور که غذا شو تو بشقابش انگولک میکرد، با لحنی که از نظر یونجون لاس بنظر رسید به بومگیو گفت:
-بوومگیوم. بعد پرکتیست میای با هیونینگ بریم کاراعوکه چاگیاا {عزیزم} ؟ یاا میدونی چند وقته نرفتیمم؟!
+هومم ارهه! نمیدونم پرکتیسم چقد قراره طول بکشه ولی اگه زود تموم شد میاامم!
یونجون اخماشو به طرز واضحی درهم کشید. حتی خودشم تو ذهنش برای حسودی کردنش تاسف خورد ولی شنیدن اسم بومگیو اونم به میم مالکیت و چاگیا از طرف حتی سوبینم حس احمقانه ای رو بهش میداد.
با تاکید گفت:
-خب جنابه *بومگیوش*، نباید بریم کمپانی؟ نمیرسی تا ضبط ام وی دنسو یادبگیریاا!
........
_________________________
End Of Part 9
وت یادتون نره تورو جدتون🤡
خ
ESTÁS LEYENDO
𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬
Fanficچی میشه اگه یونجون به عنوان یه آیدل ، کسی که کل زندگیش مدیریت شدهست و همیشه دوربینهای پاپاراتزیها روشه ، عاشق بومگیویی بشه که شرایطش درست مثل خودش سخت و پیچیدست ؟! 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 ; 𝐦𝐚𝐫𝐧𝐧𝐢𝐞 & 𝐠𝐨𝐥𝐝𝐢𝐞𝐫𝐢 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ; 𝐫𝐞𝐚𝐥 𝐥𝐢𝐟𝐞...