𝐼𝑛 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐴𝑟𝑚𝑠~10

210 40 4
                                    

𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 10:
دست چپشو بالا اورد و به ساعت رو دستش خیره شد؛ یه ربع دیگه دقیقا میشد سه ساعت که یسره داره تمرین میکنه. دم عمیقی گرفت و سمت بطری آبش رفت تا گلوشو تازه کنه که صدای زنگ گوشیش باعث شد بجای برداشتن بطری گوشیشو از کنارش برداره و به شماره ی خونشون خیره بشه. افکار منفی پشت هم به سرش هجوم اوردن ولی فقط سعی کرد با نفس کشیدن خودشو و آروم نگهداره و خونسردی صداشو حفظ کنه.
با لبخند کمرنگی که مامانش نمیدیدش ، گوشی رو روی گوشش گذاشت و به حرف اومد:
- سلام مامان! خوبین؟ همه چی مرتب..
با شنیدن هق هق مادرش سوالات پی در پیش متوقف شد و در ثانیه دستاش یخ کرد. نکنه.. نه نه امکان نداشت. نمیتونست چیزی که تو ذهنش بود باشه. با دستایی که لرزششون داشت شروع میشد، با صدایی که به مراتب ضعیف تر شده بود و لبخندی که دیگه رو لبش نبود، پرسید:
- چی.. چیشده؟ چ.. چرا گر.. گریه میکنی
صدای ضعیف هق هق مامانش شدت گرفت و همه ی وجود بومگیو تو کمتر از چند ثانیه فرو ریخت.
-اون.. دیگه برنمیگرده گیویا.. دیگه.. نفس نمیکشه..
بومگیو گوشیش رو تو ی دستِ یخ کردش بیشتر فشار داد و با صدای لرزونش گفت:
-س... سه بوم؟....نه.. چطوری.. اون..
صدای هق هق مامانش جاشو به بوقِ قطع شدن کال داد و بومگیو نفهمید چطوری گوشی رو از دستش ول کرد.
حتی نمیتونست بلند شه ، برای یک لحظه تموم دنیا برای بومگیو ایستاده بود و به معنای واقعی به ″پوچی″ رسیده بود.
تهیون که دمبلشو تو دستش جا به جا میکرد ، از صدای برخورد گوشیِ گیو به زمین از جاش پرید و به صورته رنگ پریده و ترسیده ی بومگیو نگاه کرد.
-هیونگ؟ گوشیت..
بعد مکث کوتاهی نفسش تو سینش حبس شد، یعنی اون کال ربطی به سه بوم داشت؟!..
نزدیک بومگیو شد و بازوی بومگیو رو بین انگشتاش گرفت و بلافاصله بومگیو به جلو لباسش چنگ زد و چشماش پر اشک شد ولی حتی نذاشت یه قطرش از چشمش بیرون بریزه. بدنش میلرزید و تند تند سرشو به چپ و راست تکون میداد.
آروم اون یکی دستشو گرفت و به حرف اومد:
- هیونگ کی بود؟ چی بهت گ..
+ تهیوناا من.. منظور.. منظورش.. منظورش سه بوم.. ن.. نبود.. نه؟
صداش به شدت مرتعش بود ولی به طرز عجیبی لبخند زد:
- منظورش سه بوم نبود که نه؟ بگو تهیونااا
ولی تهیون فقط با شوک به رفتارش نگا میکرد و بازوشو بین انگشتاش میفشرد و زبونش برای کلمه ای نمیچرخید و همین باعث پاک شدن لبخند بومگیو و بالا رفتن صداش شد:
- بگو دیگه تهیون حرف بزن دیگه.. بگو منظورش سه بوم نبود.. بگو.. خواهش میکنم..
و در آخرین کلمه اشکای بومگیو روی گونش جاری شد و هق هق دردناک و بلندش تو فضای اتاق تمرین پیچید. تهیونی ک از شوک در اومده بود آروم حرف زد:
-هیونگ.. لطفا بهم بگو کی، چی بهت گفته؟
بومگیو حرف نمیزد فقط بلند هق میزد و بعد چند ثانیه دیگه زانوهاش نتونستن وزنشو تحمل کنن و محکم رو زانو هاش فرود اومد و هق هقاش بلند تر شد.
-رفت.. برای همیشه..
حالا دیگه سه بومی وجود نداشت!
تهیون ارومبه خودش لرزید و قلب کوچیکش به غم نشست.
بومگیو خیلی معصومانه گریه میکرد و صدای گریش کل محوطه ی اتاقو پر کرده بود.
تهیون که زبونش بند اومده بود تنها چیزی که به ذهنش رسید یونجون بود.
چیزی که بومگیو نیاز داشت الان دلداری و اه و ناله نبود ، تنها چیزی که شاید میتونست یذره بومگیو رو به وضعی که داشت مسلط کنه، یونجون بود.
پس تهیون خیلی اروم زمزمه کرد.
-بومگیویا یلحظه اروم باش .. لطفا.. الان.. الان برمیگردم..
و با تموم سرعت از اتاق خارج شد؛
میدونست یونجون کجاست پس یکراست سراغ اتاق منیجر رفت و به محض باز کردن در بی مقدمه گفت:
-هیوونگ!!! همین الان باید دنبالم بیاای!
یونجون سرشو از قرداد های رو میز به تهیون داد و با ابروی کج شده پرسید:
-چیشده؟؟
+مربوط.. مربوط به بومگیو عه! بدو الان وقت ندارم توضیح بدم!!
یونجون بی توجه به منیجر برگه های قرار دادو سمت دیگه میز هل داد و بلند شد.
- چه اتفاقی افتاده؟
تمام ذهنش حول محور بومگیو میچرخید و صدای منیجرو تو بکگراند میشنید. با قدمای تند و سریع همراه تهیون سمت اتاق تمرین میرفتن. تهیون با چشمای نگران و غم زدش نگاه کوتاهی بهش انداخت:
- سه.. سه بوم..
و با رسیدنشون نزدیک اتاق تمرین دیگه نیازی ندید حرفشو ادامه بده. صدای هق زدن و گریه های بومگیو از بیرون اتاق هم به راحتی شنیده میشد. سر جاش متوقف شد و به یونجونی که با شوک به در زل زده بود نگاه کرد و دستشو پشتش گذاشت و سمت در هلش داد.
- بهت نیاز داره هیونگ.
ضعیف لب زد و یه قدم عقب رفت. یونجون که انگار فقط به همین تلنگر کوچیک نیاز داشت تقریبن سمت در اتاق تمرین دویید و درش و باز کرد و با دیدن بومگیو حس کرد دیگه نمیتونه رو پاهاش وایسه. بومگیو به گوشه دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود و بلند هق میزد. یونجون پاهای سستش رو اروم روی زمین کشید، نمیتونست خودشو ضعیف نشون بده. نباید خودشو ضعیف نشون میداد.
بدون نگاه کردن به بیرون اتاق و چرخیدن برای بستن در، درو بست و سمت بومگیو قدم برداشت و جلوش زانو زد و دستای سرد لرزونشو گرفت.
- بومگیو..
سر بومگیو آروم بالا اومد و یونجون اون چشما رو دید.. چشمایی که زندگیش بودن و الان اون چشما قرمز و خیس بودن.
دست دیگشو بالا آورد و رو گونه چپ بومگیو گذاشت و خواست حرف بزنه ولی نمیدونست باید چی بگه.
بومگیو فقط با دیدن چهرش بعد گذشت چند ثانیه با شدت بیشتری هق زد و خودشو سمت بغل یونجون کشوند. و یونجون جوری ک انگار فقط منتظر همین بود دستاشو از هم باز کرد تا پذیرای بدن لرزون پسر باشه.
جسم ضعیف بومگیو توی بغل یونجون به خودش میپیچید و هر چند لحظه با مشت بی جونی به شونه ی یونجون میکوبید و با صدای لرزونش مینالید:
-مگه نگفتی بیدار میشه!!.. هیونگ مگه نگفتی درست میشه..!
و یونجون فقط میتونست پذیرای مشتای پسر باشه.
بومگیو بینیشو بالا کشید عاجزانه نالید؛
-باید.. باید برم دگو..
یونجون دست حلقه شدشو از دور بومگیو باز کرد و به چشماش نگاه کرد؛
-باشه.. میریم.. باهم میریم.. باشه؟
بومگیو تو وضعی نبود که به وضعیت یونجون فکر کنه پس سرشو اروم تکون داد.
یونجون برای بار هزارم کل صورت خیس بومگیو رو ورنداز کرد و قلبش بی نظم به خودش کوبید؛ تو زندگیش هروقت که فکر کرد بلاخره حالش خوبه یچیزی مثه خوره حال خوبشو ازش میگرفت.
دستشو دور شونه بومگیو حلقه کرد تا بتونه بلند شه و همونطور که نگهش داشته بود سمت در اتاق تمرین برای خروج رفت.
اشکای بومگیو جوری که انگار هیچوقت قرار نیست تموم شن رو صورتش خط مینداختن. نیمی از وزن بومگیو رو روی خودش حس میکرد و این نشون میداد که بدنش ضعف داره.
زیر نگاه خیره ی افراد مختلف بلخره از کمپانی خارج شدن و به بومگیو کمک کرد تو ماشین بشینه و بعد اینکه از راحت بودن جاش مطمئن شد درو بست و خودش از سمت دیگه سوار ماشین شد.
سر بومگیو به سمت پنجره تکیه کرده بود و چشماش بسته بودن، بدنش هنوز میلرزید و ضعیف هق میزد. قبل از هوش رفتنش باید یچیزی بهش میداد بخوره. مسیر کوتاهی رو تا سوپرمارکتی که نزدیک بود طی کرد تا قبل رفتت سمت دگو یچیزی برای بومگیو بگیره.
بعد خرید آبمیوه و یه شیرینی کوچیک داخل ماشین برگشت و قبل راه افتادن پاکت آبمیوه رو از تو پلاستیک در آورد و بعد گذاشتن نی داخلش، اونو سمت دهن بومگیویی ک سرشو میچرخوند تا از آبمیوه نخوره گرفت. با دیدن این کارش لب باز کرد و با لحن ملایم ولی جدی به حرف اومد:
- باید یچیزی بخوری تو بتونی سرپا بمونی، لج نکن. لطفا..
چند ثانیه بعد این حرف صورت بومگیو سمتش چرخید و با چشمای نیمه باز و اشکی بدون حرفی پاکت آبمیوه رو با دستایی ک میلرزید ازش گرفت.
لبخند کوچیکی به چهره رنگ پریدش زد و سمت جلو چرخید تا ماشینو راه بندازه.
از شانس نسبتن خوبشون جاده خلوت بود و کمتر از یساعت بعد اونا به ورودیه شهر رسیدن و یونجون برای بار هزارم به سمت بومگیویی که از اول راه آبمیوه رو حتی تا نصف هم نخورده بود برگشت و با چشمای نگرانش بهش نگاه کرذ.
نمیتونست بهش زیاد اصرار کنه ولی میدونست که بومگیو چقد به خودش آسیب میزنه و بعد از این چقد قراره ضعیف و ضعیف تر بشه!
بومگیو پنجره ی ماشینو پایین داد تا هوا به صورته باد کردش بخوره بلکه جلوی مامانش وجوده ضعیفشو کمتر به نمایش بزاره.
بلاخره ماشین جلو درب ورودی بیمارستان ایستاد و یونجون از ماشین خارج شد تا حواسش به راه رفتن بومگیو باشه.
بومگیو به سستی خودشو روی زمین کشید و بلاخره به پذیرش رسید.
یونجون از پذیرش اطلاعاته سه بومو گرفت و تا جایی که میشدو به بومگیو انتقال داد.
-خانوادت طبقه ی سومن.. سه بومو... هنوز انتقال ندادن..
کلمات یونجون بدن بومگیو رو به یه تیکه یخ تبدیل کرد و بومگیو بغضشو به سختی قورت داد و گفت :
-میتونی..کمکم کنی تا بالا برم..؟
با اینکه لبخند زدن تو اون شرایط خیلی سخت بود ولی یونجون انجامش داد و بعد از اون دست بومگیو رو گرفت و بیشتر به خودش نزدیکش کرد تا بهش تکیه کنه.
بعد رسیدن به طبقه مورد نظرشون، همونطور که بومگیو سعی میکرد خودشو ازش جدا کنه سمت بیرون قدم برداشت و به محض نگاه کردن به راهروی بیمارستان، خانواده ای رو دید که به معنای واقعی کلمه داغون بودن؛ مادر و پدری که ضعف و غمشون از این فاصله به راحتی حس میشد. حس میکرد اشک تو چشماش جمع شده پس نگاهشو به زمین داد.
قطره های اشک تند تند و با سرعت بیشتری نسبت به قبل روی گونه هاش جاری شده بودند و بعد اینکه مادرش متوجه بومگیو شد، با بلند تر شدن صدای گریه های مادرش، اشک های بی صداش تبدیل به گریه و هق هق بلند شد و خودشو از یونجون فاصله داد و سمت مادرش که با شدت گریه میکرد و سعی میکرد سمتش بیاد ، رفت.
بعد از به اغوش کشیدن مامانش که بنظر میرسید از اخرین بار که دیده بودش حتی بیشتر وزن کم کرده بود خودشو اروم از مادرش جدا کرد و به در بسته ی اتاق سه بوم نزدیک شد.
با صدایی که میلرزید پرسید؛
-اون.. هنوز اونجاست..؟
پدرش با صدای گرفته و نسبتا خش افتادش گفت:
-اره.. هنوز کد نزدن براش.. دارن کاراشو برای تشری انجام میدن..
بومگیو حس کرد بغضش داره خفش میکنه.
با وجود تموم ترساش از روبه رو شدن با جسمِ خالی از روحه سه بوم، دستگیره ی در رو فشار داد و وارد اون اتاق سرد شد.
سه بوم طبق معمول بی حرکت روی تخت کمین کرده بود، تنها فرقش این بود که دیگه صدای نفسش تو اتاق نبود، دیگه سیم و دستگاهی بهش وصل نبود، دیگه صدای قلبش قطع شده بود.. اون دیگه وجود نداشت!
تو یه دنیا دیگه بسر میبرد، تو دنیایی شاید قشنگ تر.. اما خیلی دور از بومگیو!
دنیای اون دوتا کاملا از هم جدا شده بود؛ بومگیو دیگه هیچ جای این دنیا نمیتونست سه بومشو پیدا کنه!..
دنیای بومگیو..سه بومه بیگناه و غبراقشو از دست داده بود!
بومگیو همونطور که میلرزید کنار تخت سه بوم زانو زد و گذاشت بغضی که راه گلوشو بسته بود همراه با اشکاش از بدنش خارج بشن.
دستشو به دستای یخ و بی حرکت سه بوم رسوند و اونارو تو دستش فشرد.
همونطور که هق میزد نالید؛
-هـ هی.. چوی.. چوی سه بوم.. بدون من کجا رفتی... مگه نگفتی همیشه پیشه هیونگ میمونی سه بوما....؟ مگه نگفتی هوامو داری..؟ بدونه تو.. من چطور زندگی کنم..؟ باید چیکار کنم تا برگردی سه بوما...
اروم پارچه ی سفید رو از صورت سه بوم پایین کشید ، باید یبار دیگه صورت بی عیبشو میدید، صورتی که یروزی با لبخند بزرگی ازش پذیرایی میکرد.
وقتی با صورت سفید و بی رنگ سه بوم از پشت ملافه ی سفید نمایان شد حس کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه.. تقلایی هم براش نفس کشیدن نکرد، همچیز تار و تار تر میشد و بومگیو انتظار تاریکی رو میکشید، راه نفس کشیدنش سد شد.. چشمای خیس و باد کردش بسته و صدای هق هقاش قطع شد.
همچیز تو یه تاریکیِ بی معنی فرو رفت!..
_________________
End Of Part 10.
{آیا میدانستید نویسنده سر این پارت پاره شده است؟😔😂
بخدا کامنت نزارین چص میکنم میزنم سد میکنم فیکو😭😂..}
منتظر فحشاتون هستم😔😂

𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang