𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 1:-YJ-
همونطور که به اینکه چه روز طولانی ای رو گذرونده فکر میکرد به سمت تخت امن و راحتش رفت.
بومگیو پایین تختش کنار سوبین نشسته بود باهم گِیمی رو که یونجون هیچی ازش سر در نمیاورد بازی میکردن.
رو تختش ولو شد و با لحن طعنه داری گفت:
-شما دوتا بچه؛ ساعتو دیدین؟؟بعد روز طولانی ای که داشتیم چطور انقد انرژی دارین که بازی کنین؟
سوبین که حالا یه دست دیگه هم بومگیو رو برده بود با خنده ی موزیانه ای گفت:
-هیونگ حق با توعه! بومگیویا، یه سالمند تو این اتاقه پس بهتره بازی کردنو تمومش کنیم تا استراحت کنه.
بومگیو که با شوخیه بابابزرگیه سوبین پخش زمین شده بود بلند شد و رو تختش خودشو پرت کرد .
یونجون چشم غره ی مخصوصش رو تحویل دوتاشون داد و رو به سوبین گفت
-چوی سوبین منو تو فقط یسال تفاوت سنی داریم. چندوقت دیگه که ۲۲ سالت شد یادت میارم.
و پوزخندی زیر لب زدبومگیو خمیازه ی کیوتی کشید و رو به هیونگش برگشت
-سوبین هیونگ!! امروز بهت لطف کردم گذاشتم بازی رو ببری. فک نکن فردا هم میتونی ببریم.
سوبین موهای پسر کوچیکتر رو پخش و پلا کرد.
-تو که راست میگی چوی بومگیو!
و از اتاق خارج شد.
حالا اتاق سکوت آرامش بخشی داشت.
با اینکه بومگیو شیطون و پرحرف بود اما معمولا وقتی با هیونگش تنها میشد سعی میکرد آرامش اتاقو بهم نزنه.
یونجون طبق معمول چشماشو بسته بود و ادعا به خواب بودن میکرد و به صدای نفس کشیدن بومگیویی که رو تخت رو به روش دراز کشیده بود گوش میکرد.
بعد چند لحظه مکث بومگیو با ملایمت زمزمه کرد
-یونجون هیونگ یونجون هیونگ..
یونجون هومی زیر لب گفت و با چشم بسته سرش رو سمت بومگیویی که مظلومانه روبه روش نشسته بود برگردوند.
-خوابیدی؟یونجون که مشکل پسرکو میدونست اما از شنیدن دوبارش از زبون بومگیو لذت میبرد گفت
+بومگیویا بگو چیشده.. خوابم میاد..
بومگیو مِن مِن کنان سعی کرد منظورشو برسونه
-میشه من چیز.. اونجا.. کناره تو.. چیز..
یونجون لبخند زد، میدونست که اون خرس کوچولو از تنهایی خوابیدن تو تاریکی خوشش نمیاد و حالا که چندروزی بود خوابگاهشون عوض شده بود و همه ی اعضا باهم رو زمین نمیخوابیدن، تنهایی خوابیدن برای بومگیو معضلی بود.
یونجون همونطور که چشمای بستش لبخند میزدن دستشو برای یه آغوش گرم باز کرد
-بدو تا خوابم نبرده!
بومگیو بالشش رو برداشت و بدو بدو به سمت تخت هیونگ مهربونش رفت و تو بغلش خودشو جا داد
-ممنونم هیونگ!!
یونجون سکوت کرد و فقط بومگیو رو تو بغلش بیشتر از قبل فشرد.
بغل کردن بومگیو براش مثل بغل کردن پاستیل خرسی میموند ؛
یه موجوده نرم و خوشبو و کیوت.
-BG-
تکون آرومی خورد و چشماشو خیلی آروم باز کرد.
صحنه ای که میدید واقعا میتونست برای موآ ها آرزو باشه ؛
دیدن چوی یونجونی که چشماش بستست و منظم نفس میکشه و لبخند ملیحی روی صورتشه توی فاصله ی چندسانتی متری.
هیونگش بازو هاشو محکم درش حلقه کرده بود طوریکه هرکی میدید فک میکرد بومگیو قراره از دست یونجون فرار کنه !
بومگیو تکون آرومی خورد و سعی کرد از زیر بازو های قوی پسر بزرگتر در بره اما
یونجون انگار واقعا بومگیو رو با عروسک اشتباه گرفته بود و اونو صفت تر بغلش کرد .
-یونجون هیونگ. میشه بلند شم؟؟
یونجون بیشتر چشماشو روهم فشار داد و زمزمه کرد
+نمیشه یکم دیگه همینجوری بمونیم؟؟
برای یک لحظه بومگیو حس کرد لپاش دارن آتیش میگیرن اما اونو به حسابِ فشاره بغل محکمِ هیونگش گذاشت .
ESTÁS LEYENDO
𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬
Fanficچی میشه اگه یونجون به عنوان یه آیدل ، کسی که کل زندگیش مدیریت شدهست و همیشه دوربینهای پاپاراتزیها روشه ، عاشق بومگیویی بشه که شرایطش درست مثل خودش سخت و پیچیدست ؟! 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 ; 𝐦𝐚𝐫𝐧𝐧𝐢𝐞 & 𝐠𝐨𝐥𝐝𝐢𝐞𝐫𝐢 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ; 𝐫𝐞𝐚𝐥 𝐥𝐢𝐟𝐞...