𝐼𝑛 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐴𝑟𝑚𝑠~7

244 39 6
                                    

𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 7:
.
|Ost: Piano Of Opening sequence|
{زمان حال}
-YJ-
دوبار سرشو به بالش کوبید و جیغ آرومی کشید.
چجوری باید دوباره با اون پسر رو به رو میشد؟ اگه اون همه چیزو به خاطر میداشت... اگه فکر میکرد یه پسره هرزه ی عوضیه...؟
حتی با فکر کردن بهش وجودش به لرزه میوفتاد.
به محض خوردن نور ضعیف افتاب به صورتش از خونه ی بومگیو بیرون زد و با وجود خماریش کل راه و رانندگی کرده بود. فقط میخواست فرار کنه تا با چشمای بومگیو روبه رو نشه.
از شانسش وقتی رسیده بود خوابگاه تهیون طبق معمول سر صبح بیدار بود و با چشمای درشت کنجکاوش کلی سوال داشت که از یونجون بپرسه.
ولی یونجون به بهانه ی دسشویی خودشو برای دقایقی از دست تهیون نجات داده بود و میدونست قبل اینکه تهیون سر برسه باید برگرده.
پس صورت رنگ پریدشو آبی زد و از اتاق خارج شد.
تهیون سر مبل نشسته بود و به محض شنیدن صدای پای یونجون سرشو بالا گرفت و لیوان قهوشو رو میزعسلی کنارش گذاشت.
-هیوونگ! خسته بنظر میرسی. کجا بو.....
قبل اینکه تهیون بتونه فعل جملشو کامل کنه یونجون وسط حرفش پرید؛
-خانوادم! پیشه.. اونا بودم! به سوبین گفتم اون میدونست..
+... عام.. آخه مادرت دیشب به سوبین هیونگ زنگ زد و از تو پرسید... گفت گوشیت خاموش بوده و نتونسته بود باهات تماس بگیره..
یونجون تو اون لحظه از مغزش التماس میکرد که یه بهانه براش جور کنه؛
-من.. من میخواستم.. من پیشه..
+بومگیو بودی... درسته؟
یونجون نفسشو تو سینش برای لحظه ای حبس کرد. شاید بهتر بود از اول حقیقتو میگفت؟ قطعا اونقدی عجیب نبود که یونجون به دگو بره تا به بومگیو سر بزنه. چیزی که عجیبش میکرد پنهون کاری و پیچوندنای مسخره ی خودش بود!
-من.. اره.. رفتم تا مطمئن شم چیزی نیاز نداره..
تهیون سرشو برای تایید تکون داد.
+خب.. چطور بود؟؟
-چی.. چی چطور بود؟
+هیونگ شوخیت گرفته؟ بومگیو دیگه! حالش چطور بود؟!
یونجون پوزخند معذبی زد و سعی کرد برای طبیعی نشون دادن ماجرا نمک بریزه؛
-اوه بومگیو!! قطعا وقتی هیونگ دلبرشو دید حالش عالی شد. مگه نه؟
و بعد خمیازه ی تصنعی ـی کشید و ادامه داد:
+اووه تهیوناا. اصن خوب نخوابیدم! واسه همینه گیج میزنم ، میرم یکم دیگه دراز بکشم. بچه ها بیدار شدن صدام کن.

تهیون چیزی نگفت و یونجون هم برای جوابی شنیدن صبر نکرد و سمت اتاقش برگشت.
خوابیدن؟ پفف! اون مطمئن بود حالا حالا ها قرار نیست رنگِ خوابیدنو ببینه!
روی تختش نشست و اولین چیزی که به ذهنش رسید روانشو بهم ریخت؛
حالا میدونست.. میدونست که مبتلا به یه عشق مسخره به کسی که تو کل زندگیش فکر میکرد دوست صمیمیشه شده. شاید تازه اسم دقیقشو الان فهمیده بود، اما چیزی که براش واضح بود این بود که این حس تقریبا از اولین روزی که با چشمای شاد بومگیو رو به رو شده بود شروع شده بود و فقط یونجون بود که با بهانه های مختلف این حسو از خودش قایم میکرد.

𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora