𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔 13
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 13:
همین که به اتاق رسید درو پشت سرش قفل کرد؛
واقعا نیاز داشت بدون سوال پیچ شدن از طرف سوبین ، با خودش خلوت کنه و الان وقتشو داشت.
با خودش زمزمه کرد:
-خواب؟ پفف! کارهای جالب تری هست که میتونم انجام بدمم.
رو تخت پرید و صدای فنرِ تختِ نچندان سالمش به گوشش برخورد و بی اهمیت گوشه ی تخت جا گرفت و گوشیشو از میزعسلی کنارش برداشت.
بد نبود بعد مدتها تو فضای اینترنشنال یه گشتی میزد؟!
تو فنچتا گشتی زد، موآ ها طبق معمول انرژی مثبت میدادن و خیلی تک و توک با کامنتای منفی مواجه میشد.
یکبار دیگه صفحه ی فن چتو ریفرش کرد تا پیامای جدید اپلود شن و اخرین اپدیتی که باهاش برخورد عکس خودشو یونجون بود و کپشن زده بود:
″واای یونگیو.. چرا انقد کنار هم خوشگلن!! ″
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست، شاید حق با اون بود؟
ریسک بزرگی بود فن چتای کاپلی رو خوندن و نباید اینکارو میکرد اما ناخواسته روی ریپلای های اپدیت زد و بقیه ی مومنتا صفحه رو پر کردن.
و با دیدنشون.. خب واقعن بهتر بود اینکارو نمیکرد.
" وایسا ببینم تو دیوونه ای چیزی هستی؟ خوشگل؟ "
" دوتا پسرن میفهمی چی میگی؟ حال بهم زنه. "
" نه اونا نمیتونن کنار هم زیبا باشن. این عصبیم میکنه!! "
خب خیلی کم افرادی بودن که نسبت به اون عکس و کپشنش ریکشن خوبی داده باشن.
ناخواسته نفس کشیدن براش سخت شده بود و انگشتای دستاش سرد شده بودن.
پس قرار بود اینجوری پیش بره؟ حال بهم زن؟ قرار بود با اینجور حرفا کنار بیان؟ اگه رابطشون برملا میشد، چه اتفاقی براشون میوفتاد؟ حس میکرد بغض تو گلوش به راحتی میتونه خفش کنه.
عاشق شدنشون چیزی نبود که دست خودشون باشه و بتونن کنترلش کنن؛ و حقشون نبود که بخاطر یه احساس طبیعی که فقط به جای اینکه بین دوتا جنس مخالف اتفاق بیوفته، برای دوتا پسر اتفاق افتاده بود اینجوری طرد بشن. چرا انقد سخت بود؟ چرا شَکی که نسبت به ادامه رابطشون داشت، بیشتر شده بود؟ میتونستن ادامه بدن؟ با چنین افکاری واقعن میتونستن با خیال راحت و بدون ترس و استرس باهم باشن؟
نمیتونست اینجوری پیش بره مگه نه؟ !
از پذیرفتن زندگیش بدونه اون پسره مو مشکیش بیزار بود ولی به اجبار باید میپذیرفتش؟ نمیتونستن تو این کشور و با طرز فکری که مردمش داشتن به عاشق هم بودن ادامه بدن ، اونم وقتی تو جایگاه یه آیدل بودن که دوران اوجشون رو میگذروندن!
تو یک لحظه لبخندش از صورتش محو شد ؛ چشماش خون افتاد و سرش سوزش ریزی کرد.
صفحه ی فن چت و بست و گوشیشو گوشه ی تخت پرتاب کرد.
زانوهاشو تو بغلش گرفت و با قورت دادن بغضش دوباره سمت تلفنش خم شد ، باید جوابه سوال های بی جوابه مغزشو میداد..
"سرچ گوگل {زوج های گی کره ای} "
صفحه ای که براش باز شد تقریبا هیچ کمکی به وضعیتی که داشت نکرد، نه بهترش کرد و نه جواب قاطعی بهش داد.
اره اونجا یسری کاپل گی بود و بومگیو به شجاعتشون حسرت خورد.. چجوری هر روز با قضاوتایی که میشدن کنار میومدن؟ چجوری میتونستن هر روز "هرزه " ، "چندش!!"، "خراب بازا" و کلی چرتو پرتایی که بهشون وصله میشدو تحمل کنن و اخ نگن؟!
خیلیاشون از فضای مجازی و شغلشون بایکوت شده بودن و این تموم وجود بومگیو رو به لرزه مینداخت..
تموم رویاهای یونجونو خراب میکرد؟ به همین اسونی؟ اونقد گند میکشید به زندگیه اون پسر که حتی برای بیرون رفتن هم سرشو پایین بندازه؟..
دیگه اون بغض مسخره تو گلوش جا نمیگرفت پس گذاشت مروارید اشکاش صورتشو در بر بگیره و همونطور که سعی میکرد صدای هق هقاشو خفه کنه زمزمه کرد.
-کاش فقط هیچوقت همو نمیدیدیم چوی یونجون....!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬
Fanficچی میشه اگه یونجون به عنوان یه آیدل ، کسی که کل زندگیش مدیریت شدهست و همیشه دوربینهای پاپاراتزیها روشه ، عاشق بومگیویی بشه که شرایطش درست مثل خودش سخت و پیچیدست ؟! 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 ; 𝐦𝐚𝐫𝐧𝐧𝐢𝐞 & 𝐠𝐨𝐥𝐝𝐢𝐞𝐫𝐢 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ; 𝐫𝐞𝐚𝐥 𝐥𝐢𝐟𝐞...