𝐼𝑛 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐴𝑟𝑚𝑠~14

189 30 4
                                    

𝑰𝒏 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑨𝒓𝒎𝒔 14
𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒀𝒆𝒐𝒏𝒈𝒚𝒖
𝑷𝒂𝒓𝒕 14:
یه ساعتی از وقتی رسیده بود کمپانی میگذشت ..
یونجون ده باری بهش زنگ زده بود و اونم هربار با عذاب وجدان تماساشو نادیده گرفته بود .
صفحه ی چت یونجون که مقدار زیادی پیام جدید ازش اومده بود رو باز کرد؛
-هی گیویاا چرا منتظرم نموندیی؟
-بومگیویا رسیدی؟؟
-یاا چرا گوشیتو جواب نمیدیی!!
-به محض اینکه پیامامو دیدی بهم زنگ بزن خب؟!
-هی چوی بومگیووو!!
صفحه ی کیبوردو باز کرد و جواب مختصری به پیامای پسر داد :
+اوه متااسفم. فقط چون حس کردم از سفر اومدی و خسته ای خودم اومدم.. نگران نباش رسیدم ، گوشیم سایلنت بود
یونجون تو کسری از ثانیه پیام بومگیو رو باز کرد. گوشیش سایلنت بود؟؟ خسته؟؟ اون احمق حتی خوب دروغ نمیگفت!..
دستی تو موهای خیسه مشکیش کشید و بهمشون ریخت.. اون بچه رسما قصد دیوانه کردنشو داشت! چرا  انقد رفتارش عجیب شده بود؟!
چند دقیقه ای برای مشغول به خشک کردن موهاش شد ولی بعد صرف نظر کرد و حولشو گوشه ی تخت پرتاب کرد و بعد از تن کردن گرمکنه طوسیش از اتاق خارج شد .
حین رد شدن از راهرو به سوبین برخورد؛
-هی! چوی یونجونه کهنسال!! نرسیده کجا میری؟
+هیچی دارم میرم هوا بخورم. تا قبل شام برمیگردم.
-داری میری دنبال بومگیو. مگه نه؟
مکث کوتاهی کرد ؛ یعنی بومگیو همچیو به سوبین گفته بود؟!
+ارهه.. بخاطره چیزز.. بازی!! پفف بهش باختم پس باید کل روز راننده شخصیش باشم. مسخرست مگه نهه؟ امان از این بچه!
مردمک چشمای سوبین خیلی خشک یونجونو برانداز کرد و هومی زیر لب گفت. یونجون قبل از اینکه بیشتر از این از طرف سوبین بازخواست بشه از خونه خارج شد . سوبین همونطور که به کوبیده شدن در پشته سره یونجون نگاه میکرد زیر لب گفت:
-و من مطمئنم که این تمومه ماجرا نیست چوی یونجون!..
راهه خوابگاه تا کمپانی زمان زیادی رو صرف نمیکرد پس یونجون تقریبا نیم ساعت زودتر از وقتی که بومگیو تمرینش تموم میشد جلو خوابگاه منتظرش بود.
گوشیشو از جیب چپش بیرون کشید و صفحه ی چته "🐻My own beomie" رو باز کرد؛
-بومگیویا من پایین کمپانی منتظرتم. هروقت کارت تموم شد بهم خبر بده خب؟
نوتیفیکیشن پیام یونجون بالای صفحه ی خاموشه گوشیه گیو پدیدار شد و یه لمس کافی بود تا صفحه چت باز بشه.
تموم؟؟ اون از وقتی رسیده بود کمپانی حتی تمرینشو شروعم نکرده بود!
+یونجونا فک کنم امروز کارم زیاد طول بکشه..
-پس من میام بالا.. باهم تمرین میکنیم.. کدوم اتاق تمرینی؟
+یونجوناا.. تو تازه از سفر برگشتی.. برو خونه و فقط استراحت کن.. باشه؟ رسیدم خونه باهم وقت میگذرونیم..
همونطور که یکی از ابروهاشو بالا انداخته بود ، با دقت چندبار متن چتو خوند ؛ بومگیو دیدنشو پس میزد و کاملا مشخص بود ازش فرار میکنه..
تو این دوروز چجوری میتونست انقد تغییر کنه؟..
بعد از پنج دقیقه افکارشو مرتب کردن از ماشین خارج شد و سمت کمپانی رفت؛ باید ازش میپرسید؟!
بعد از چک کردن دوتا اتاق تمرین، تو سومی بومگیو رو گوشه ی اتاق پیدا کرد و بنظر میرسید اون.. اصلا تمرین نمیکنه؟
بومگیو بعد از شنیدن صدای باز شدن در سریع به خودش جنبید و گوشیشو پشتش پرتاب کرد و بعد اینکه سرشو بالا گرفت بنظر میرسید انتظار منیجر یا مربی رو داشته باشه؛
-اوه هیونگ! تویی.. پیاممو نخوندی.. نه؟
یونجون با چشمای خنثی ای بومگیو رو برانداز کرد و بدون اینکه میمیک صورتش تغییری کنه گفت:
-کدومش؟! اینکه داری تمرین میکنی و ممکنه طول بکشه؟؟
بدن بومگیو خیلی ریز لرزید، تقریبا هیچوقت تاحالا یونجونو با فیس جدی و سردش ندیده بود.
قبل از اینکه بومگیو حتی ایده ای برای جواب دادن پیدا کنه یونجون ادامه داد؛
+چوی بومگیو.. میشه فقط بهم بگی چی تو مغزت میگذره..؟
بومگیو بغضی که تو گلوش گیر کرده بودو قورت داد، نباید الان گریه میکرد..
-مگه چی.. چی تو مغزم میگذره؟؟
یونجون قدماشو به بومگیویی که چهار زانو رو زمین نشسته بود نزدیک تر کرد و اینبار با لحن اروم تری به حرف اومد:
+بومگیویا.. چرا نمیخوای ببینیم.. چرا هرجایی که توش باشمو ترک میکنی.. چرا ازم فرار میکنی؟
بومگیو خودشو بیشتر جمع کرد؛ چجوری باید بهش میگفت.. یونجون مانعش میشد.. اگه میدونست تموم نگرانیه بومگیو فقط و فقط خودشه.. هیچوقت نمیذاشت این رابطرو تمومش کنن..!
-ما.. دیگه نمیتونیم این رابطرو ادامه بدیم..
جمله ی بومگیو روی قلب یونجون سنگینی کرد؛ تک تک کلماتی که بومگیو به زبونش میاورد رو نمیتونست هضم کنه.. معنی اون کلمات کوفتی چی بود؟!
پوزخند تلخ و احمقانه ای زد؛
+چرا چرت و پرت میگی؟!..
بومگیو تاکید روی حرفاشو بیشتر کرد، نمیدونست کاری که میکنه دقیقا درسته یا نه..
-میتونی منو مقصر بدونی.. من.. میدونم که احمقم. من نمیتونم ادامه بدم..
یونجون همونطور که پاهای سست شدشو رو زمین میکشید با ولوم بلندتری گفت:
+چوی بومگیو! فقط بهم بگو چه چیز احمقانه ای باعث شده به تموم کردن رابطمون فکر کنی؟!
بومگیو چشماشو بهم فشرد؛
-ما نمیتونیم تو این موقعیت و کشوری که هستیم باهم باشیم.. منطقی فکر کن.. باید قبل از اینکه نتونیم تمومش کنیم...
یونجون حس میکرد حتمن گوشاش کلماتو اشتباه میشنون یا یه همچین چیزی! بومگیویی که روبه روش ایستاد بود واقعا بومگیویه خودش بود؟!
اخمای یونجون بیشتر روی صورتش نشست؛
+فک میکنی الان میتونیم تمومش کنیم؟ میتونی حستو از بین ببری؟ فک میکنی میتونم حسمو از بین ببرم؟!! چرا باید بهش فکر کنیم. برام مهم نیست چه فکری دربارمون میکنن... من حاضرم بخاطرت همشونو تحمل کنم چوی بومگیو..
- اینهمه تلاش کردی که فقط بخاطره من از تموم ارزوهات دست بکشی..؟
+اره!! دست میکشم!! چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم چوی بومگیو!!
کلمات یونجون قلبش رو میفشرد.. اگه یونجون بخاطره خودش از رابطشون دست نمیکشید.. شاید با دروغه اینکه بومگیو نمیخواد موقعیتشو از دست بده.. از این رابطه دست میکشید؟! شاید عشقش جاشو به تنفر میداد... شاید تا ابد خودشو برای عاشقه معشوقه ی خودخواهش بودن سرزنش میکرد.. و زندگی جدیدی شروع میکرد؟!
-ولی..من نمیخوام زندگیمونو خراب کنم.. من نمیخوام تا ابد با ترسه اینکه عاشقتم زندگی کنم!
چشمای یونجون ترکیبی از تعجب و غم و خشم شد...
نکنه امروز روزه اولِ آوریل بود؟! [دروغ آوریل]
بومگیوی مهربون دلرحمش چطور اینطور خودخواهانه میگفت نمیخواد زندگیش خراب شه؟!
+پس این اخرشه؟! میخوای برای همیشه ولم کنی چون میترسی زندگیت خراب شه؟؟؟
چشمای خون افتاده ی بومگیو حول صورت یونجون چرخید؛ مجبور بود اینجوری دروغ بگه...
هیچوقت فکر نمیکرد امیدوار بشه تا یونجونو از خودش متنفر کنه بلکه گند نزنه به زندگیه اون پسر!..
از خودش متنفر بود که انقد بی رحمانه قلبم اون پسرو پودر میکرد.. ولی این به صلاحش بود.. مگه نه؟!
سمت در سالن رفت و بعد از پلی شدن صدای یونجون همونطور که بدنش میلرزید، از محوطه ی اتاق خارج شد.
+چوی.. چوی بومگیو...

______________
End Of Part 14
خیلی ووت نمیدینااا. حواسم هست.

𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora