سهون لباس هارو داخل ماشین ظرفشویی ریخته بود و بعد که متوجه شد اشتباه کرده، اون ها رو درآورد و داخل ماشین لباس شویی ریخت و روشنش کرد. ولی فراموش کرده بود که درش رو کامل ببنده. آب تمام آشپزخانه رو برداشته بود و جونگین بجای کمک کردن، اردک های پلاستیکی اش رو از داخل انباری آورد تا توی آب شنا کنن. "اردک های من هرگز توی آشپزخانه شنا نکردن."
مخزن ماشین لباس شویی میچرخید و ازش آب میچکید. چند باری این ماشین لباس شویی سوخته و دوباره تعمیر شده بود. همیشه فراموش میکردن درش رو ببندن و سهون میگفت جونگین مقصره چون برچسبِ 'حین شست و شو در ماشین لباس شویی را ببند' که بکهیون روی کابینت چسبانده بود رو جدا کرد تا ازش به عنوان دستگیره استفاده کنه و ظرف کیک رو از داخل فر دربیاره.
حین اینکه اردک ها روی آب شنا میکردن، سهون سعی میکرد با سطل آب هارو به داخل حمام منتقل کنه. جونگین برای خودشون ماکارونی درست میکرد و نمیدونست که چرا روغن ماهی تابه هر از گاهی فوران میکنه. شاید خیلی زیاد روغن ریخته بود. آشپزی تخمی و خسته کننده بود. چرا باید مدت زمان طولانی ای رو صرف پختن غذایی میکردن که در عرض دو دقیقه خورده میشد؟ جونگین ماکارونی های خام رو داخل روغن تابه شناور کرد تا سرخ شون کنه. دو تا تخم مرغ شکوند و فلفل دلمه هارو تمیز کرد ولی بجای گوشت فلفل دلمه، تخمه هاش رو داخل تابه ماکارونی های سرخ شده ریخت و همه شون رو داخل مایکروویو گذاشت.
سهون فریاد زد: "بیا کمک کن احمق الان خونه رو آب میبره!" و درست میگفت. خانم همسایه طبقه پایین روی مبل زیر سقف خوابیده بود. آب از ترَک کوچکی که روی سقف بود چکه میکرد و قطرات به آرامی داخل لیوان چای پیرزن میوفتادن. اون زن مشکلات شنوایی داشت و صدای قطرات آب رو نمیشنید ولی خوشحال بود که هر چقدر از چای خوش طعمش مینوشه، باز هم تمام نمیشه.
روغن داخل تابه سرریز کرد و از داخل مایکروویو بیرون ریخت. مایکروویو با صدای بدی میلرزید و هر از گاهی جرقه میزد. سهون با چشم های ریز شده نگاهی به وسیله برقی انداخت: "شاید دماش کمه؟ جونگین؟ دمای این باید چقدر باشه؟"
جونگین داشت توی پذیرایی طناب میکشید تا لباس هارو پهن کنن: "آخرین درجه اش چنده؟"
سهون اعداد روی دستگاه رو خوند: "سیصد و شصت."
جونگین غر زد: "باید چهارصد باشه! اینجوری ماکارونی نمیپزه!" و به طرف ماشین لباس شویی رفت که تقریبا ازش چیزی نمانده بود. خاموشش کرد و لباس هارو از داخلش دراورد. همه شون کثیف و چرک بودن ولی جونگین کسی نبود که اهمیت بده. آب اضافی لباس هارو روی کف آشپزخانه میچکوند و اون هارو روی طناب هایی که توی پذیرایی وصل کرده بود پهن میکرد. لباس زیر سهون رو پهن کرد و ذرت کوچکی که بهش چسبیده بود رو با دو انگشت برداشت. سپس به طرف نامه ای که داخل جیب پیراهن خودش گذاشته بود رفت تا نتیجه آزمایش 'کاغذ بعد از ورود به ماشین لباس شویی چه شکلی میشود' رو بررسی کنه.
YOU ARE READING
" Don't Eat My Gummi Candy! "
Fanfiction[ پاستیل منو نخور! ] " با اینکه هیچ کس نمیدونه، ولی بکهیون میدونه سهون اگه بیست و سه دقیقه جونگین رو نبینه، دلش براش تنگ و اشتهاش کور میشه. جونگین هم نمیتونه شب ها تنهایی و بدون سهون بخوابه. بکهیون همه این هارو میدونه. " • کاپل: سکای، کایهون، بکهیون...