PART 47

714 158 20
                                    

تهیونگ وارد ساختمون شد و پدرشو دید که توی راهرو نشسته
+ سلام بابا چی شد ؟
¢برای بازجویی بردنش

( فلش بک )
¶چی شد ؟
¢....
¶خدای من .. کاره اونه ؟
جونگی سرشو تکون داد
¶چی میخواد
¢سهامه من ، تو و تهیونگ
¶باید بهش بدیم جونگی
¢من میرم کمپانی تا کارای انتقاله سهامو انجام بدم فعلا به تهیونگ نگو کاره کیه
.
.
وارده اداره پلیس شد و به سمت اتاق مسئول پرونده یونگی رفت
¢سلام افسر هو
•سلام قربان خبری شد ؟
¢بله ... من به برادر ناتنیم مشکوک شدم و وقتی بهش زنگ زدم اون کاملا اعتراف کرد
•خب این خیلی خوبه .. اون چی از شما خواسته ؟
¢گفت سهامه کمپانی خودم ، همسرم و پسرو باید بهش انتقال بدم بعد میگه دامادم کجاست
•چه مشکلی با شما داشته ؟
¢اون برادر ناتنیمه و پدرمون تمامه اموالشو بعد از مرگ به من سپرد برادرم داره سعی میکنه هرچیزی که من دارمو ازم بگیره
•من میتونم هماهنگ کنم که به شکل کاملا فرمالیته این سهام ها به اسمش بشه حتی اگر از هر روشیم چک بکنه نمیتونه متوجه دروغی بشه که شما بهش گفتید و وقتی آدرسو بهتون داد ما خیلی راحت میتونیم اونهارو نجات بدیم فقط باید با نقشه ما کاملا پیش برید 
.
.
¥سلام هیونگ عزیزم
¢سهام به نامت شده
¥میدونستم کاره اشتباهی نمیکنی
¢حالا آدرسو بده
¥به تو که نمیگم بابای بچه باید بره دنبالش نه بابا بزرگش
¢حاله تهیونگ خوب نیست بهت میگم آدرسو بده
¥فکر کردی خیلی زرنگی مردک پیر ! تو دستت با پلیس تو یه کاسس منم بهت گفتم اگر کاری که میخوامو نکنی زهرمو بهت میریزم
¢چرا چرت میگی ؟ داری دبه میکنی !
¥منتظر مرگ پسرت باش
همینکه تلفن قطع شد افسر هو به مامور کناریش علامت داد
•آدرسو پیدا کردی ؟
°نه متاسفانه قربان خیلی مکالمشون کوتاه بود
•همین حالا زنگ بزنید به پسرتون
جونگی با شنیدن صدای اپراتور پشت خط چشماشو روی هم فشار داد
¢در دسترس نیست
•شما همینطور به شماره گرفتن ادامه بدید
¢پیام داد
•مینجون ؟
¢نه تهیونگه آدرسو فرستاده نوشته بهش گفتن تنها بره الان جلوی در اون خونس داره میره داخل
•بهش زنگ بزنید
¢جواب نمیده
•مامور لی به گروه ویژه بگو آماده بشن باید بریم
.
.
( زمان حال )
¢حال یونگی چطوره ؟
+افتضاح
¢خودت بهتری؟
+نه بابا خودمم داغونم
با باز شدن در و بیرون اومدن مینجون با دستای بسته هردو بلند شدن و تهیونگ به سمتش رفت و مشت محکمی به صورتش کوبید که پدرش از پشت گرفتش تا ادامه نده
+تو یه آدم کثافتیییی کثافتتت
تهیونگ فریاد میزد و مینجون میخندید
¥به پدرت گفته بودم زهرمو بهش میریزم
.
.
تهیونگ خیلی خسته و غمگین بود اما قبل از فشار دادن زنگ حالت چهرشو کاملا تغییر داد و لبخند زد
با صدای زنگ جنی به طرف در رفت و تهیونگ وارد شد
+یونگی خوابه جنی ؟ 
*اره 
یونا بدو بدو به طرفش رفت و تهیونگ بغلش کرد
^سلام بابایی
+سلام قشنگم
تهیونگ وقتی وارد خونه شد و اون حجم از خونو روی کانتپه دید وحشت کرد
+این .. ای .. این چیه ؟
ته یونارو روی زمین گذاشت و به کاناپه نزدیک شد
+این خونه ؟ .... این .. ماله یونگیه ؟
دستاشو توی موهاش برد و چنگشون زد
+چی شده ؟
~آروم باش تهیونگ  ... آروم
+این چیه؟
~یونگی خوابیده بود که خونریزی کرد ماام تمیزش کردیم بردیمش توی تخت الان خوابه نگران نباش حالش کاملا خوبه
.
.
یونگی با حسه نوازشای روی صورتش چشمامو باز کرد
تهیونگ کنارش به پهلو خوابیده مثل خودش و داشت صورتشو نوازش میکرد
+سلام عشق من
_ کی اومدی؟
+چند ساعتی میشه
یونگی خودشو جلو کشید که ته به کمکش رفت و توی بغلش کشیدش
_دیدی با کاناپه چیکار کردم ؟
+تقصیر تو نبود
_نباید سره حرفم پافشاری میکردم از اول باید میومدم تو اتاق
+ایرادی نداره
_اینکه بچمونم مرده ایرادی نداره ؟ چون مقصر اونم منم
+چی؟
_تو بهم گفته بودی بیخیال بردن یونا به مهد بشم اما من پافشاری کردم
تهیونگ قبل از اینکه چشمای یونگی بارونی بشه روی آرنجاش بلند شد و دو طرف صورتشو گرفت
+خوب به حرفام گوش کن یون .. تو توی هیچ چیزی مقصر نیستی اونا اصلا قصدشون دزدیدن تو نبوده اونا دنباله یونا بودن ممکن بود حتی وقتی بگیرنش که توی حیاط مهد داشته بازی میکرده و اصلا هیچکدوممون اونجا نبودیم پس ازت خواهش میکنم فکر نکن که هیچ چیزی تقصیر تو بوده چون تو توی هیچکدوم از اتفاقا مقصر نیستی و اینکه اگرم نمیخواستی یونارو ببری مهد درواقع چیزی که خواسته بودو انجام نداده بودی و اینطوری بچه حسادت میکرد خودت گفتی نظر مشاور این بودی که همراه یونا باشی
_من واقعا متاسفم که بچمونو از دست .... از دست دادیم .. هق
+منم متاسفم عزیزم ... ولی ما بازم میتونیم بچه داشته باشیم اون کوچولو همیشه توی یادمون میمونه
تهیونگ بوسه ی عمیقی با یونگی شروع کرد و .قتی هردو نفس کم آوردن از هم جدا شدن
_خیلی دوستت دارم ... من ناراحتم که بچمونو از دست دادیم اما خوشحالم که خودمو سپرت کردم که الان کنارم باشی
+تو همیشه مبدا منی .. این خانواده از تو شروع میشه و هروقت که تو باشی میتونیم یه شروع جدید داشته باشیم
.
.
( ۳ماه بعد )
تهیونگ از اتاق بیرون اومد و به یونگی و یونا که مشغول خوردن صبحانه بودن پیوست
_کی بود ؟
+بابا بود گفت حکم مینجون اومده قراره حالا حالاها تو زندون باشه
_خوشحالم که اینو میشنوم
+خیلی خب دیر شده زودتر صبحونمونو بخوریم که باید بریم
^من میخوام برم پیشه مامانی
_کدومشون ؟
^مامان چه وون
_چشم مامان جینیو دور دیدیا
^من هردوشونو خیلی دوست دارم
+آفرین دختر قشنگم
.
.
بعد از اینکه یونارو پیش مامان چه وون رسوندن حالا هردوشون توی مطب جونگکوک بودن تا جواب آزمایشای یونگیو چک بکنه
یونگی با دیدن چهره ی جدیه کوک استرس گرفته بود و دسته تهیونگو فشار میداد
+جواب آزمایشا چطوره ؟
کوک نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد
&بابت اتفاقاتی که براتون این مدت افتاد و از دست دادن دخترتوم متاسفم بچه ها و الان بران خیلی سخته که میخوام اینارو بهتون بگم
_چی شده ؟
&متاسفانه طبق چیزی که آزمایشات نشون میده شما دیگه نمیتونید بچه دار بشید
+هیچ درمانی نداره؟
&چرا درمان هست اما احتمال جوابدهیش خیلی کمه اما شما میتونید مثل همه ی زوجا شانستونو امتحان کنید
_چقدر احتمال داره جواب بگیریم ؟
&قطعی نیست ولی شاید ۲۰ درصد
با دیدنه چهره های غمگین اون دو جونگکوک سعی کرد کمی حالشونو بهتر کنه
& شما حداقل شانسه اینو داشتید که یه بچه داشته باشید ... خیلی از مریضا هستن که میان اینجا و من گاهی حتی کاملا قطعی بهشون میگم که هیچوقت نمیتونن بچه ای داشته باشن اما اونا امیدشونو از دست نمیدن و به خاطر تمامه عشقی که بینشون هست به زندگی ادامه میدن و اکثرشون تصمیم میگیرن سرپرستی یه بچرو بر عهده بگیرن به نظرم درست نیست که انقدر غمگین باشید .... شما یه دختر سالم دارید که از خودتونه پس اینجوری زانوی غم بغل نگیرید







بچه ها عیدتون پیش پیش مبارک امیدوارم ساله خوبی برای هممون باشه ♥️☺️
این پارت عیدیه من به شماست و فقط متاسفم چون یک اینکه غم انگیز بود و دو اینکه غلط زیاد داره احتمالا و سوم اینکه یه کوچولو کمه 😬😅
تمامه سعیمو میکنم توی عیدم آپ داشته باشیم ولی اگر نشد واقعا شرمندتونم
چیزی تا پایان امید باقی نمونده و پارتای آخر از رگ گردن به ما نزدیکترن
اصلا شاید پارت بعد آخریش باشه ! هوم .. شاید 🙃
دوستتون دارم کامنت و ووت فراموشتون نشه 😘

Hope (Complete)Where stories live. Discover now