مرد لبخند کج بزرگی زد و چونهی پسر رو ول کرد. در حالی که با چاقو توی هوا اشکال نامفهومی میکشید با سرخوشی گفت:
- قراره دکتر بازی کنیم!
نوک چاقو رو وسط سینهی یون وو گذاشت.
- من دکتر میشم...
فشار تقریبا کوچیکی به چاقو وارد کرد. شنیدن صدای التماسهای یون وو براش لذتبخش بود.
- و تو بیمار من...
آروم و با دقت، سینهی پسر رو خراش داد؛ یک خراش عمیق! با ولع جیغهای پسر رو گوش میکرد و نیشخندش بزرگتر از قبل میشد.
- ولی میدونی.. بازیمون یه مشکل خیلی خیلی بزرگ داره..
تا روی ناف پسر رو برید و چاقوش رو برداشت. خط صاف و قشنگی رو کشیده بود. دستش رو روی لبهای یون وو گذاشت تا صداش رو خفه کنه.
- یه لحظه خفه شو دارم سخنرانی میکنم. کلی براش تمرین کرده بودم بچ.
گفت و لبهی چاقوش رو روی ملحفه کشید تا تمیزش کنه.
- اره اگه توی حرومزاده بذاری داشتم زر میزدم. میگفتم که این بازی یه مشکل بزرگ داره..
لبخند کج هوسوک پررنگ تر شد.
- به مریضم نه بیحسی تزریق میکنم و نه بیهوش کننده!
دستش رو از روی دهان یون وو برداشت و روی ملحفه کشید.
- فاک یو بچ.. تو یک دیوونه عوضی و حرومزادهی به تمام معنایی هوسوک..
هوسوک چرخید و لبخند دندون نمایی زد.
- اوه نه توله حرومی اشتباه نکن. اونی که مادر جندس تویی نه من!
لبهی تخت نشست و چونهی یون وو رو گرفت؛ دهنش رو باز کرد و زبونش رو بین دستهاش گرفت.
- حیف که جیغاتو دوست دارم وگرنه این زبون بیخاصیتتر از خودتو میبریدم تا زر زر نکنی!
چاقوش رو برداشت و حالت سوالی به خودش گرفت.
- عام.. خب.. کجا بودیم؟
به یون وو نگاه کرد و ناگهانی بشکن زد.
- آهااا.. شکنجهت!
چاقو رو بالا برد و کنار چشمش فرود آورد.
- تا به حال خون گریه کردی؟
یون وو چیزی نگفت. هوسوک فشار چاقو رو بیشتر کرد و به روند بسته شدن چشمهای پسر و گره خوردن ابروهاش خیره شد.
- البته مهمم نیستا.. من کاری میکنم که تجربهاش رو داشته باشی.
چاقو رو از کنار چشمش تا بالای لبهاش کشید و به سرخ شدن پوستش نگاه کرد. بعد از کشیدن شاهکارش، بلند شد تا جعبه مورد علاقش رو بیاره.
- همینجا واستا الان میام ادامه بازی.
ایستاد؛ انگار که چیزی رو یادش اومده باشه. به نیمرخ چرخید و گفت:
- اوپس.. یادم نبود نمیتونی تکون بخوری. شرمنده.
تکخندهای زد و جعبه عزیزش رو آورد. اون رو جلوی چشمهای ترسیدهی یون وو باز کرد و شاهد گشاد شدن چشمهاش شد.
- بازی داره جدی میشه..
سرنگش رو برداشت. تکونش داد و کمی ازش رو بیرون ریخت تا هواش رو بگیره.
- این قسمت مورد علاقمه!
لبخند زد.
- فقط.. یکم میسوزونه.
چونهی یون وو رو گرفت و محکم نگه داشت. سوزن سرنگ رو سمت چشمهای یون وو برد و با صدای بمی گفت:
- خوب جیغ بزن باشه؟
بدون هیچ حرف دیگهای، سوزن سرنگ رو وارد چشم راست پسر کرد و دو میلیلیتر از اسید قوی موجود توی سرنگ رو به چشمش تزریق کرد.
یون وو با حس سوزش شدیدی توی چشمش، فریادی زد و دست و پاهاش رو با تمام توان کشید.
- میسوزهههه.. فاک یوووو...
چشمهاش رو محکم بست و تقلا کرد. دستهاش رو محکمتر کشید تا شاید بتونه زنجیرها رو پاره کنه! هوسوک پوزخند زد؛ امید واهی!
چشمش میسوخت؛ دستها و پاهاش هم! اما سوزش چشمش ارجحیت داشت. زخم اونها خوب میشد اما چشمی که با اسید سوخته بود رو نمیشد برگردوند. البته اگه زنده میتونست از اونجا بیرون بره!
-------------
- قربان.. یک مورد گمشده داریم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و پروندهی دستش رو بست.
- چرا اومدی به من میگی؟
گروهبان با اضطراب آشکاری زمزمه کرد:
- جناب مین.. اون فرد گمشده یون وو عه..
یونگی پوزخند کمرنگی زد؛ مثل همیشه دردسر درست کرده بود!
- خیله خب.. پروندش رو من برمیدارم.
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓪𝓽𝓱 𝓡𝓲𝓭𝓮 | 𝓗𝓸𝓹𝓮𝓰𝓲
Fanfictionداستان یه دیوونهی جنایتکار.. یکی که زندگیش پر از شهوت و خونه! یکی که دنبال یه آدمه تا بتونه نیاز هاش رو براورده کنه. و احتمالا.. اون ادم رو پیدا کرده!