های گایز..
خواستم یه توضیحی درمورد این قسمت بهتون بدم
اگه تخیلتون قوی باشه این قسمت براتون شاید خیلی جذاب بشه :)
پرش ثانیهای داره..
از دید سمت هوسوک سمت یونگی میپره و بلعکس..
امیدوارم خوشتون بیاد :)---------------------
یونگی پوزخند کمرنگی زد؛ مثل همیشه دردسر درست کرده بود!
- خیله خب.. پروندش رو من برمیدارم.
بلند شد و همراه با گروهبان از دفترش بیرون رفت.
خطاب به گروهبان گفت:
- اخرین جایی که دیده شده رو بررسی کنین. به هکرا بگو دست به کار بشن. سریع باید پیداش کنیم قبل از این که مینسو بفهمه.
زیر لبی غر زد:
- اگه نمرده باشی خودم میکشمت.. پسرهی بیلیاقت...
دستش رو روی لبهای یون وو گذاشت و با لذت به صدای جیغ خفهاش گوش کرد؛ اون همین الان چشم راست پسر رو درسته از کاسه بیرون کشیده بود و باهاش بازی میکرد!
- همینه پسررررر.. بیشتر جیغ بزن!
یون وو دیگه کاملا ناامید شده بود، حتی نمیتونست گریه کنه! چشمی براش باقی نمونده بود..
صداش کمی اروم تر شد؛ هوسوک دستش رو از روی دهن پسر برداشت و نالید:
- نه نه هنوز برای بیهوش شدن زوده. کلی کار مونده بچ!
گیلاسش رو با شراب پر کرد و روی صورت یون وو ریخت.
- بیهوش نشو باشه؟
لبخندش رو بزرگتر کرد و دوباره چاقوش رو برداشت. باید سینهاش رو میشکافت یا انگشتهاش رو میشکست؟
یونگی مضطرب به ساعت خیره شده بود؛ امکان نداشت بتونه شغل و اعتبارش رو از دست بده!
- قربان. پیداش کردم! سوار یک فورد مشکی شد.
با شنیدن این جمله به سرعت بلند شد و به میز تکیه داد.
- به زور سوارش کردن؟
- نه قربان با میل خودش سوار شد.
پوزخند زد. اون بچه باز با میل خودش دردسر درست کرده بود!
- خیله خب ردیابیش کن و برام آدرسش رو بفرست. تنهایی میرم.
نگاهی به قفسهی سینهی یون وو که با سرعت بالا و پایین میشد انداخت. چه بچهی جون سختی! بعد از شکسته شدن انگشتهاش بیهوش نشده بود!
- از همینت خوشم اومد. میدونستم طعمه مناسبی هستی برام!
نوک چاقوش رو روی نیپل راست پسر گذاشت.
- حرومزاده.. چرا حرومزادههایی مثل تو باید بدن سالمی داشته باشن؟
نوک چاقو رو فشار داد و اون رو وارد قفسهی سینهی پسر کرد.
- آدمای حرومزاده نباید زنده باشن.. نباید وجود داشته باشن!
و دوباره صدای نالههای خستهی یون وو رو شنید و لبخند دندون نمایی زد.
جلیقه ضد گلولهاش رو محض احتیاط پوشید و تفنگش رو جاسازی کرد؛ حس شیشمش، بهش میگفت یک جای این کار میلنگه! اما ساکتش کرد. کارش و ترفیع گرفتن، مهم تر از هر چیزی بود!
با سرعت سمت ماشینش رفت و پشت رول نشست؛ بعد از روشن کردنش، صدای گوشیش بلند شد. اون رو برداشت و نگاه کلیای به آدرس انداخت؛ نزدیک بود! میتونست تا یک ربع دیگه به اونجا برسه!
- خیله خب بچ. کم کم با این زندگی خداحافظی کن.
پوزخندی زد و کف پاش رو روی زانوی پای یون وو گذاشت. پاش رو از پابند آزاد کرد. ساق پاش رو گرفت، بالا اورد و خیلی ناگهانی و با فشار زیاد اون رو به جلو خم کرد. یون وو با نهایت توانش، داد زد. خندههای هوسوک جنون وار تر میشدن.
- اوه پسر.. نگران نباش.. به زودی تموم میشه.
گفت و با پا محکم به ساق پای پسر زد و... استخوان پاش رو شکوند!
یون وو داد بلندی زد؛ این درد از توانش خارج بود! نفس تندی کشید و از هوش رفت.
هوسوک که تازه داشت خوش میگذروند، چشمی توی کاسه چرخوند و پای پسر رو اون طرف هل داد.
- لعنتیا.. همتون مثل همدیگهاین. چرا یکی پیدا نمیشه تا اخر خوش گذرونی دووم بیاره؟
چاقوش رو برداشت و همونطور که روی هوا تکونش میداد، با خودش حرف زد.
- هیچکدومتون به درد نمیخورین. توام اگه بابات نبود عمرا دست بهت میزدم هرزه خیابونی!
با سرعت از بین ماشینها ویراژ میداد و سمت خونهای که یون وو واردش شده بود حرکت میکرد. اگه مینسو میفهمید...
نه! اون نباید از این اتفاق خبر دار بشه! یونگی هر طور بود یون وو رو پیدا میکرد و سالم به خونه برش میگردوند.
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓪𝓽𝓱 𝓡𝓲𝓭𝓮 | 𝓗𝓸𝓹𝓮𝓰𝓲
Fanfictionداستان یه دیوونهی جنایتکار.. یکی که زندگیش پر از شهوت و خونه! یکی که دنبال یه آدمه تا بتونه نیاز هاش رو براورده کنه. و احتمالا.. اون ادم رو پیدا کرده!