part 1

2K 234 25
                                    

"بچه"

نفس عمیقی کشید و عطر خوش سبزه ها رو توی ریه هاش حبس کرد؛همراه خِرخِری پنجه ی سفید رنگش رو بین چمن های نم زده از بارون شب قبل کشید.صدای ناله و گریه های ضعیفی که خارج از منطقه ی پک میومد،قدم های گرگ سفید-خاکستری رو به اون سمت کشوند.

دیدن یه بچه که احتمالا به ده روز اولش هم نرسیده بود بین دست های خونین زنی با چهره ی خونی و سفید شده به رنگ برف باعث شد گرگ بدون وقفه زوزه های ترسیده و دردناک بکشه؛مدت زیادی از کشیدن زوزه ی بی قرارانه ی گرگ نگذشته بود که سرباز های مرزی خودشون رو به گرگ سفید-خاکستری رسوندن،سردسته ی آلفاهای سرباز با اخم گرگ رو نگاه کرد و با دیدن نشان پک آمه روی کیفی که روی دوش گرگ بود کمی از اخم هاش باز شد.

_لطفا تبدیل شو و به اینجا برگرد
گرگ برای تایید سری تکون داد و پشت بوته های نزدیک رفت؛دقایقی بعد پسری جوان با چهره ای نگران و ظاهر شلخته پیش سرباز ها برگشت و همونطور که هنوز نگاهش به بچه ی گریون بود، کارت شناساییش رو به مرد داد‌:
_عذر می خوام این کارت شناسایی
_مشکلی نیست...اینجا چیکار میکردی؟این منطقه خارج پکه و تو یه امگایی!
امگا با لکنت و استرس انگشت های کشیدش رو توی هم مچاله کرد و سرش رو پایین انداخت،خارج شدن از محدوده ی پک جزو معدود قانون هایی توی پک بود که خیلی جدی گرفته میشد و حتی گاها تا مدت طولانی شخصی که قانون رو شکسته بود یا توی زندان می موند یا مجبور به انجام کار های طاقت فرسا میشد همه ی این ها هم به این دلیل بود که سال گذشته حدود ۱۰ امگا و ۷ بتا از پک خارج و توسط گرگ های سیاه کشته شدن.
_متاسفم قربان من همین اطراف بودم که صدای بچه من و به اینجا کشوند و بعدش که اومدم اینجا این خانم رو با بچه ی توی بغلش دیدم و سریع زوزه کشیدم تا خودتون رو برسونید،قصد قانون شکنی نداشتم
مرد با اخم سری تکون داد،از حرف های امگا دروغی حس نمیکرد و قطعا اگر از منطقه بیرون رفته بود برای خودش دردسر درست نمی کرد نگاهش رو از روی امگای ترسیده برداشت و نگاهی به جنازه زن کرد و به سرباز ها دستور داد تا امگا رو به منطقه ی پک بکشونن.

پسر جوان چشم هاش رو بست تا صحنه ی دلخراش رو به روش رو نبینه و اما چشم هاش ثانیه های آخر نافرمانی کردن و عطر بابونه ی تلخ شده دشت رو در بر گرفت.

زیاد طول نکشید که سرباز ها بچه رو از بین دست های زن بیرون کشیدن و به امگا سپردن،امگا با هر اشک کودک اشکی می ریخت و تقریبا به غلط کردن افتاده بود و می خواست فرار کنه؛اون یه امگا بود،صحنه های دلخراشی رو دیده بود و هرچقدر هم که می خواست فرار کنه اجازش رو نداشت.

چون محض رضای خدا اون آلفاهای عصبی حتی یک ثانیه هم بچه رو توی بغل نگرفته بودن و فقط سپرده بودنش به امگا و با گفتن"این بچه نق نقو رو ساکت کن"سراغ مادر بچه رفتن.

Kamomiru | kookvWhere stories live. Discover now