part 14

541 82 5
                                    

"ضعف آلفا"






گردو توی بیمارستان پک که عاری بود از هر گونه امگایی به راحتی رایحه ی گس و تلخش رو پخش کرده بود و چه کسی جرئت داشت تا به برادر وحشی کیم سوکجین حرفی بزنه؟
حداقلش این بود تمام ساختمون جوری ساخته شده بود تا رایحه ها قاطی نشن و موجب آسیب کسی نشن ولی باز هم اون حجم عظیم از تلخی گردو سوسو زنون خودش رو گوشه ی اتاق ها می کشوند و صدای چند امگا رو درآورده بود،اما با اینکه صدای بقیه در اومده بود بابونه ی گردو هنوز بیهوش روی تخت افتاده بود و توی تب می‌سوخت.

یونگ-هی کوک رایحه ات رو کنترل کن لطفا
کوک با گیجی‌ نگاهی به هیونگش انداخت و بعد نفس عمیقی تلاشش رو کرد تا افسار رایحه ی قویش رو به دست بگیره،یونگی اما متوجه شد که تمام این مدت گردو حتی متوجه پخش شدن رایحه اش هم نشده و فقط چشمش به امگای داغ روی تخت دوخته شده بود.

ملون یونگی هم به آرومی توی اتاق دیگری تازه به خواب رفته بود،دست های پسرک زخم شده بود و یکی از زخم هاش که روی پهلوش بود ده تا بخیه خورده بود و حالا پسر به لطف داروهای قوی چشم هاش رو بسته بود و توی خواب شیرینش غلت میزد و اجازه داده بود تا یونگی برای مدتی امگاش رو ول کنه و بیاد به دوستش و امگاش سر بزنه.

گردو که انگاری تازه هوش و حواسش برگشته بود نگاه تیره و ماتش رو به هیونگش داد.
_امگات خوبه؟
یونگی سری به معنای تایید تکون داد و دستی به صورتش کشید.شرایط مثل پتوس های روی دیوار اتاق بابونه در هم پیچیده شده بود و این کلافگی و آسیب دیدن امگاها شرایط رو بدتر می کرد.
_پس راست میگفتن ها؟
کوک با خستگی زمزمه کرد و یونگی کمی به ابروهاش تاب داد.
_اینکه هیچی یه آلفا رو از پا درنمیاره مگه جفتش!
یونگی تکخند غمگینی زد و دستش رو به شونه ی دوستش کشید.
_مثل اینکه....

تقه ای به در خورد و در به آرومی باز شد،پرستار بتا با آرامش‌ وارد شد و با دیدن یونگی لبخند شیرینی زد.
_فرمانده مین جفتتون بیدار شدن و سراغتون رو میگیرن
یونگی سرش رو تکون داد و ضربه ی دیگه ای به شونه کوک زد و قدم های محکمش رو سمت در برداشت.پرستار اما نزدیک تخت بابونه شد تا چکش کنه اما با دیدن چشم های وحشی آلفا آب دهنش رو با ترس قورت داد.
_فقط میخوام چک کنم ببینم وضعیتش چجوریه تا اگه لازم شد بگم که دکتر بیاد
تلاطم درون چشم های آلفا کمی آروم گرفت اما هنوزم به تاریکی و خشنی دریای شب بود.

پرستار بعد چک کردن همه چیز لبخندی زد.
_احتمالا تا نیم الی یک ساعت دیگه بهوش بیاد تبش هم پایینه
کوک سری تکون داد،احساس میکرد توی سرش یه جنگ تمام عیاره!صداهای درون مغزش با توپ و تانک به جون هم افتاده بود و دیواره های جمجمه اش رو تحت فشار و حمله قرار میدادن و گوش هاش انگاری که چندین زخمی بهش وصلن صدای جیغشون رو منعکس می کرد.

Kamomiru | kookvWhere stories live. Discover now