چند روز گذشته بود؟ نمیدانست.
از آن شب نفرین شده، دیگر ولیعهد را ندیده بود.
ماندنش هم در اتاق ایشان بی فایده بود، پس نزدیک سپیده دم، به قلعه خود برگشته بود. هوای این چند روز بارانی و گرفته بود.
سراسر کشور بوی غم میداد.
پادشاه را به خاک سپرده بودند ولی کسی از ولیعهد خبر نداشت.
هنوز گرمای لبهای ولیعهد را پشت دستش حس میکرد.
با صدای کوبیدن درب چوبی افکارش را پس زد .
کتاب شعرش را رها کرد و بی حرف از پله های مارپیچ پایین آمد.
مادام و دنیل کجا بودند؟
با خیال اینکه انها پشت در هستند
درب چوبی را باز کرد.
مردی که رو به رویش بود ، لباس گارد سلطنتی را به تن داشت.
ترسیده، پشت در پناه گرفت و به خودش جرعت داد که صدا از پس حنجره اش بیرون بیاید.
_ میتونم بهتون کمکی بکنم؟مرد لبخند کمرنگی زد:
* این نامه برای شماست..
الکساندر، نامه را گرفت و نگاهی به آن کرد:
_ این از طرف چه کسیه؟
مرد کمی به شاهزاده فرانسوی نزدیک شد و لب زد:
* از طرف پادشاه آدریانو..
و در چشم برهم زدنی غیب شد.
پسرک جوان، نامه را باز کرد.
قبل از هرچیزی دست خط خوش پادشاهش را تحسین کرد." از کجا باید شروع کنم، واقعا نمیدونم.
میشه لطفا چند روزی منتظرم بمونی؟
من هنوز اسمت رو هم نمیدونم ولی مشتاقم بیشتر باهات آشنا بشم.
فعلا میخوام صدات کنم سیندرلا ..
به زودی به دیدنت میام.
مواظب خودت باش لطفا.. "نامه ای کوتاه، شیرین و پر از حس خوب برای الکساندر از طرف آدمی که چند روزی میشد ذهنش را به خود مشغول کرده بود .
با چرخاندن سرش، حیاط خیس شده از باران را دید .. نامه را همانجا رها کرد و به سمت بیرون قدم برداشت.
دستش را دراز کرد و قطرات باران، با لطافت روی دستش نشستند.
جونگ کوک به خودش که امد ، زیر باران راه میرفت و میرقصید.
معجزه اتفاق افتاده بود؟
شاید هم معجزه، همان نامه بود.« کاش" اون '' هم اینجا بود.. کنار من »
دنیل با دیدن جونگ کوک که خیس شده است پا تند کرد سمتش:
* سرورم، حالتون خوبه؟
_ من خیلی خوبم دنیل..
* اینطور پیش برین مریض میشین ، لطفا بیایین برگردیم داخل.اگر مریض میشد ملاقاتشان به تاخیر می افتاد؟
مطمئنا می افتاد. پس بدون لجبازی به داخل برگشت و نامه را برداشت.دنیل شوک زده به مادام ژاکلین خیره شد و گفت:
* ا.. الان چیشد؟ شاهزاده اصلا مقاومت نکرد؟ خدای من.. نکنه قراره بمیرم؟مادام خنده ای کرد و وارد اشپزخانه اش شد:
* بسه دنیل. برو ببین چیزی لازم نداشته باشه..
دنیل چشمی گفت و به سمت اتاق شاهزاده رفت.
••
دو روز گذشته بود..
آدریانو بین علفزار قدم میزد.
آنتونیو نگرانش بود، فرمانده هم نگرانش بود.
مشاور با غم گفت:
* میترسم شونه هاش خم بشن زیر بار این غم. کاش میشد گریه کنه.. اخرین باری که اشک آدریانو رو دیدم وقتی بود که ملکه از دنیا رفتن.فرمانده پاسخش را داد:
* اگر اشک بریزه غمی که توی دلشِ سرد میشه و از بین میره.
وقتی هم که انگیزه اشو از دست بده، نمیتونه انتقامشو بگیره، برای همین گریه نمیکنه.آدریانو به سمتشان آمد ، رو به فرمانده کرد و گفت:
+ نامه رو رسوندی؟
* بله سرورم.
لبخند کمرنگی زد.
+ باید حواسمون خیلی باشه . نمیخوام که کسی جز شما دو نفر از دیدار من با اون پسر با خبر بشه..هردو اطمینان خاطر به پادشاه دادند .
انتونیو پرسید:
* سرورم کِی به دیدنش میرید؟
+ فردا شب..
••
از سه روز قبل که نامه را گرفته بود، لبخند از لبش پاک نشده بود.
چه اتفاقی برایش افتاده بود؟
به تصویر خودش در آینه خیره شد:
« چه بلایی سرت اومده؟ چرا انقدر ذوق زده ای؟ »
دستش را روی قلبش گذاشت.
چرا پادشاه برای قلبش بیگانه نبود؟
چرا قلبش طوری رفتار میکرد انگار سالیان سال منتظر این آدم بوده؟تقه ای به در چوبی اتاقش خورد.
_ بله؟
مادام در را باز کرد :
* سرورم، منو دنیل به بازار شهر میریم تا خرید کنیم. شما چیزی لازم ندارید؟_ مادام، یکم برای خودتون خرید کنید.
من چیزی لازم ندارم ولی تا بازار میرید یکم تفریح کنید.
مادام چشمی گفت و بیرون رفت..
جونگ کوک از پشت پنجره رفتن آنهارا دید.
کتابچه کوچکش را به دست گرفت و پشت پنجره نشست .
خیلی وقت بود که نه شعر مینوشت و نه نقاشی میکرد.
کمی به شخص مورد نظرش فکر کرد..
چشمانش زیباترین چیزی بود که میتوانست در طول عمرش ببیند.
کمی بعد گوشه ای از صفحه را با طرح چشمان سیاه آدریانو قاب کرده بود و برای تمام شدن کارش، شعرش را نوشت :
"کاش من را هم اندکی صبور خلق میکرد؛ خدایی که،
چشمانت را چنین زیبا خلق کرده است."نفس عمیقی کشید و به حیاط قلعه اش چشم دوخت..
با دیدن سوار کاری که شنل سیاه برتن داشت از جایش بلند شد.
لحظات منتظر بودنش به پایان رسیده بود؟
قدم هایش را تند کرد و پشت در رسید.
قبل از اینکه در به صدا در بیاید، خودش درب را باز کرد.
مرد سیاه پوش، قدمی به جلو برداشت.
چشمان پسرک فرانسوی، مشتاقانه به او خیره شده بود.
مرد، کلاه شنلش را از سرش برداشت.
چه حسی بود؟ نمیدانست ولی دستش را دراز کرد و پسر کوچکتر را بین بازو هایش جا داد.
بینی اش را بین موهایش برد ، گویی تازه نفس به ریه هایش برگشت..
_ سر.. سرورم..
+ ممنون که منتظرم موندی.. باید باهات صحبت کنم، سیندرلا..
ESTÁS LEYENDO
" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "
Romance• شاهزاده الکساندر سوم، یه شاهزاده ی طرد شده از دربار فرانسس که توی ایتالیا زندگی میکنه.. جز خدمه ی عمارتش کسی از هویت اصلیش خبر نداره.. اون تصمیم گرفته کشور و خاکی که بهش پشت کرده رو فراموش کنه و زندگی تازه ای توی ایتالیا برای خودش بسازه.. اما ه...