" شَبِ‌مِهمانی "

380 84 9
                                    

جونگ کوک تصمیم گرفته بود امروز را در باغچه بگذراند.
گل و گیاه چیزهایی بودند که جونگ کوک خیلی به آنها علاقه داشت.
انقدر از بازی با خاک و گل لذت میبرد که متوجه نگاه سنگین آدریانو نشد.
آدریانو از اعماق قلبش به حال خوش آن پسر غبطه خورد.
سرش را تکان داد و قبل از اینکه فرمانده صدایش کند راه آمده را برگشت..

.
.
وزیر اعظم با عصبانیت دستانش را روی میز کوبید:
* یعنی چی؟ حتی یه حرکت کوچیکم نکرد؟
اون باید الان مارو مواخذه میکرد.

لرد پرتینی، با کمی خونسردی گفت:
* راه دیگه ای به جز سکوت نداشت. اشتباه شما همین بود جناب نخست وزیر.
باید نقطه ضعف ولیعهد رو پیدا کنیم، با کشتن افراد نزدیکش هیچ اتفاقی نمیوفته، فقط باعث میشه ما زودتر از بین بریم.

پاسخ لرد توسط کسیگا داده شد:
* جناب پرتینی ظاهرا شما خیلی به ولیعهد اعتماد دارین.
اگر طرف اون هستین لزومی نداره در جلسات ما شرکت کنید.
ولی بدونید اگر آدریانو به سلطنت برسه حتی یک لحظه‌ هم برای گردن زدن ما صبر نمیکنه.

وزیر لبخندی زد:
* نقطه ضعف آدریانو، توی همین مهمونی برملا میشه.
بعدش ما به خوبی ازش استفاده میکنیم، اونو از سراهمون کنار میزنیم و همه چی دست ما میمونه..

.

« شب مهمانی »

آدریانو، لباسهایش را پوشید و با قدمهای محکم و استوار از اتاقش خارج شد.
مشاور آنتونیو کنار در ایستاده بود و منتظرش بود.
با دیدن ولیعهد، قدمی به سمتش برداشت.

* سرورم، از این طرف بریم.
+ چرا میریم به اتاق پدرم؟
* ایشون خواستن شمارو ببینن.
+ باشه.

آدریانو با همان غرور و متانت همیشگی اش وارد اتاق پدرش شد.
پدرش امروز حال خوشی نداشت.

* اومدی پسرم؟
+ بله پدر.
* آدریانو، باید بزرگ بشی.
+ پدر..
* میدونم، من ازتمام موفقیت هات خبر دارم.
اما من بهتر از تو میدونم که درون اون موجودات به ظاهر انسان ، چه هیولایی نهفته. نمیتونم درحالیکه نگرانتم از این دنیا برم.
+ پدر متوجه منظورتون نمیشم!
* به هیچ عنوان با دختری که مد نظر نخست وزیر و حذب اونه ازدواج نکن.
برای اینکه روی تو نفوذ داشته باشن همسر ایندتو طعمه میکنن.
خواهش میکنم دست روی ادمی بذار که بتونی بهش تکیه کنی و اعتماد داشته باشی.

ادریانو گریه نکرد، اما چیزی راه گلویش را بسته بود ..
دستان پدرش را بین دست های خودش گرفت و تلاش کرد تا حرفی بزند، ولی نتوانست.
پدرش لبخند کمرنگی زد.

* برو تهیونگ.. برو و ادمی رو پیدا کن که بتونه تمام زندگیت باشه.

تهیونگ، از پدرش فاصله گرفت.
از اتاقش خارج شد، انتونیو با دیدن حال ولیعهد، قدمی سمتش برداشت ولی آدریانو اجازه نداد و راهش را به سمت تالار مهمانی کج کرد.

" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin