" دَعوَت‌به‌قَصر .."

370 72 30
                                    

های!
رها اینجاست و نوشته های منو
از یه عصر پاییزی با هوای گرفته میخونید!
حال و هوای امروز منو یاد آفرودیت قشنگم
انداخت که خیلی در حقش داره بی انصافی میشه :)
حمایتتاتونو ازش دریغ نکنید و به آفرودیت عشق بدین!

•••

صبح دیگری شروع شده بود.
الکساندر در حال خواندن شعر بود و دنیل در باغچه‌ی عمارت مشغول آبیاری گلها بود.
مادام در آشپزخانه مشغول پختن کیک بود و بوی اشتها آورش کل عمارت را در برگرفته بود.
دنیل کمرش را صاف کرد و خواست به سمت عمارت برود که با شنیدن صدای شیهه اسبی ایستاد.
به سواری که لباسهایش نشان می‌دادند از افراد درجه دار دربار سلطنتی ایتالیاست چشم دوخت.
_ چ..چطور میتونم کمکتون کنم آقا؟

فرمانده گارد، کمی صدایش را صاف کرد:
+ من.. من اومدم دنبال آقای جونگ‌کوک!

دنیل آبرویش را بالا برد و کمی گارد در برابر مرد گرفت:
_ با ارباب چیکار دارین؟
+ ایشون از طرف پادشاه آدریانو احضار شدن . بهشون بگید که بیان .

دنیل قدمهایش را به سمت عمارت برداشت و به سرعت در را پشت سرش کوبید.
از شدت صدای کوبیده شدن در ، الکساندر و مادام به سالن آمدند.
قیافه وحشت زده‌ی دنیل آنهارا ترساند.
_ دن ؟ چیشده؟ حرف بزن!
_ م..مادام..ما..اونا..اونا دنبال ش..شاهز..اده می‌گردن..  پ..پادشاه..
الکساندر با گیجی سر تکان داد و پرسید:
_ کی دنبال من میگرده دنیل؟

و به سمت پنجره رفت ، پرده هارا کنار کشید ، با دیدن فرمانده‌ای که چندی قبل برایش نامه‌ای از معشوقش آورده بود لبخند زد و به سمت در رفت .

دنیل با وحشت پرسید:
_ ک..کجا میرین سرورم؟
مادام هم ادامه داد:
_ بله سرورم کجا میرین؟

_ میرم ببینم چه اتفاقی افتاده!

و بی توجه به آنها درب را گشود و پا به حیاط عمارتش گذاشت.
_ سلام !
فرمانده لئو تعظیمی در برابرش کرد.
او هرچه نباشد معشوقه‌ی آدریانو بود و عزیزدلش..
کسی هم که برای آدریانو عزیز باشد، برای لئو و آنتونی هم عزیز میشد.
_ اوه خواهش میکنم، احتیاجی به این نیست!
+ این برای شماست مرد جوان .
و پاکت نامه‌ای را به دستش داد.

الکساندر نامه را گرفت و گفت:
_ برمیگردم.
+ ما اینجا منتظر شما هستیم.

به اتاقش برگشت .
نامه را با لبخند و اشک گشود و مشغول خواندنش شد:
" سیندرلای‌ من حالت چطوره؟
امیدوارم خوب باشی میا رزا ..‌
رز سرخ من ، ازت میخوام همراه لئو به دیدن من بیای .
بیای به قصر من تا در کنار من باشی.
امیدوارم جوابت به درخواستم مثبت باشه میا بِلّا "

لبخند زد و نامه رو اول بوسید و بعد روی سینه‌اش گذاشت.
نیازی به فکر کردن نبود، جوابش مثبت بود.

دنیل در اتاقش را باز کرد.
با دیدن الکساندر به سمتش رفت:
_ سرورم چه اتفاقی افتاده؟ اونا کی هستن؟ چرا پادشاه شمارو احضار کردن؟
_ من.. من باید برم ..
_ چی؟
_ باید برم به قصر . من .. دنیل کدوم لباسمو بپوشم؟
چیا با خودم ببرم ؟
_ سرورم شما حالتون خوبه؟

بلند خندید و در حالی که بین لباسهایش دنبال لیاس مناسبی میگشت ، گفت:
_ من ..اون..دیگه مانعی بینمون نیست.

دنیل نگاه سرد و تاریکش را روی الکساندر چرخاند:
_ شما... شما دوباره به یه آدم اشرافی اعتماد کردین؟ یادتون رفته که توی فرانسه چه بلایی سرتون اومد؟

دستان الکساندر‌ روی لباسهایش ماند.
لبخندش خشک شد و جایش را به قطره های اشک داد، با صدایی که به خاطر بغض دورگه شده بود گفت:
_ ممنونم دن..ممنون که به خاطر گذشته‌ام بهم زخم میزنی ..

دنیل خواست حرفی بزند که الکساندر گفت:
_ برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم، داره دیرم میشه.

دنیل ناراحت و غمگین از اتاقش خارج شد و اورا تنها گذاشت.
الکساندر چشمان اشکی‌اش را بست و سعی کرد لبخند بزند:
_ اون درستش میکنه قلب من؛
مهم نیست چقد زخمی شده باشی ، چقد درد کشیده باشی، اون تورو مداوا میکنه..

درب کمدش را بست ، با آن لباس سفید ساده ، بی شباهت به فرشته ها نبود.
با طمأنینه و بدون نگاه به دنیل از اتاقش خارج شد و به حیاط رفت.
لئو با دیدن معشوقه‌ی آدریانو ، به سمتش رفت:
+ پس جوابتون مثبته .
_ البته ، فقط..
+ چیزی لازم دارین؟
_ تنها چیزی که میخوام ، کتابهامه.
لئو سر تکان داد و افرادش دستور داد تا لوازم مورد نیاز اورا جمع‌آوری کنند.مادام با گریه بیرون آمد و الکساندر را در آغوش گرفت:
_ پ..پسرم..
_ بابت تمام سالهایی که مادری کردین برام ازتون ممنونم مادام..
_ ما.. ما بدون تو چیکار کنیم الکس؟
_ زندگی کنید مادام، با خیال راحت و بدون نگرانی.
_ اینجا خونه‌ی توعه، هرچی که شد فراموش نکن که هنوز اینجارو داری باشه؟
_ چشم مادام..

لئو قدمی به جلو گذاشت:
+ ما باید بریم دیگه ..

الکساندر بار دیگر مادام را در آغوشش فشرد و زیر گوشش نجوا کنان گفت:
_ برام دعا کن مادام، دارم میرم سراغ سرنوشتم و جایی که قلبم‌هست..
دعا کن ایتالیا مثل فرانسه بهم پشت نکنه !

گفت و از آغوش مادام دل کند.
سرباز ها لوازمش را برداشتند و لئو اورا بر اسب خود نشاند.
قلب الکساندر غمگین بودو چشمانش خیس اشک ..
تنها دلخوشی او رسیدن به قصر و دیدن معشوق عزیزش بود.


••
شنیدم که قراره حمایت کنید
مگه نه؟
با کامنت و ووت هاتون خوشحالم کنید.

" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "Onde histórias criam vida. Descubra agora