• شاهزاده الکساندر سوم، یه شاهزاده ی طرد شده از دربار فرانسس که توی ایتالیا زندگی میکنه..
جز خدمه ی عمارتش کسی از هویت اصلیش خبر نداره..
اون تصمیم گرفته کشور و خاکی که بهش پشت کرده رو فراموش کنه و زندگی تازه ای توی ایتالیا برای خودش بسازه..
اما ه...
لبخند روی لبهایش جا خوش کرده بود. نوبت غم و ناراحتی تمام شده بود و حالا وقت شادی رسیده بود. قلب کوچک پسرک فرانسوی تبار، دیگر به شوق معشوق خوش سیمای ایتالیایی خود میتپد و همین دلیلی بود که دیگر گریه نکند. اتاقی که آدریانو برای معشوقهی زیبایش آماده کرده بود همتا نداشت. پادشاه از علاقهی پسر به گلها خبر داشت و دستور داده بود سراسر اتاق با گلدان های نفیس و شاخه های رز هلندی و رزهای مینیاتوری تزئین شود. دور تا دور اتاق پنجرههایی بلند داشت که باغ و حیاط زیبای قصر را در چهارچوب آغوش خود گرفته بودند و پسرک را وادار میکردند ساعتها روی صندلی چوبی بنشیند ، چایی که سوغات انگلستان بود را در فنجان های طلاکوب شدهی اصل فرانسوی بنوشد و کتاب شعرهایش را دوره کند.
زندگی و سرنوشت پس از تحمل سالها دوری و رنج و سختی حالا داشت به کام او می چرخید .
نسیم ملایم از میان باغ و درختان سر به فلک کشیدهاش ، بازیگوشانه میگذشت و خودش را در لا به لای تارهای بلند و سیاه رنگ شاهزادهی طرد شده پنهان میکرد. جونگکوک در آرامش اطرافش غرق بود و همدستی موهایش با نسیم انقدر صحنهیجذابی ساخته بود که متوجه ورود تهیونگ نشد .
پادشاه اما به دنبال همسر آیندهاش آمده بود که با دیدن صحنهی مقابلش جوری عنان از کف داد که گویی در بازی شطرنج زندگی ، مات مهرهی عشق شده است.
" چگونه از او بگریزم در حالیکه او سرنوشت من است؟ آیا رود میتواند مسیر خود را تغییر بدهد؟ "
نسیم بازیگوش اینبار همدست پادشاه شد و بوی عطر پادشاه را به سمت معشوقهی ظریفش کشاند. جونگکوک با حس عطری که مدتی بود منبع آرامشش شده ، لبخند زد و از جا بلند شد. با دیدن تهیونگ که تکیه بر چوبهای تخت زده و تماشایش میکند، کودکانه به سمتش دوید:
_ اینجا خیلی خوشگله تهیونگ.
انگشتهای کشیدهی مرد میان موهای سیاهش به گشت و گذار و مشغول شد : + خوشحالم که خوشت اومده .
پسرک کوچکتر دستانش دور گردن پادشاه پیچید: _ دلمبرات تنگ شده بود سرورم.
مرد با یک دست، نوازش موهایش را ادامه داد و با دست دیگرش ، تن ظریف پسر را به خودش چسباند:
+ دلبری میکنی ؟
_ نکنم؟
+ نگهشون دار برای شب رز من. امشب به مناسبت اومدنت قراره یه مهمونی برگذار کنیم .
_ چ..چی؟
+ درست شنیدی سیندرلا . قراره یه مهمونی بگیرم .
_ اما ته...
+ فقط باید یکم صبر کن ، ازدواجمون نزدیکه .
_ اگر پایان تمام درد و رنجهام ، قراره به وصال تو برسم، حاضرم تمام عمرمو صبر کنم.
لبهای سرخش تکان میخوردند و مردمک چشمان آدریانو بین لعبت های اناری رنگ میچرخید. دست آخر ، دستی که به نوازش تارهای شب رنگ معشوقهی زیبایش مشغول بود را پشت گردنش برد و لبهایش را به بزم بوسهی لبهای خودش دعوت کرد.
جونگکوک در ابتدا کمی شوکه شد اما با قلبی که پروانه های آبی در آن به پرواز در آمده بودند، لبهای معشوقهی خود را به کام لبهایش کشید و بوسهی اصیل فرانسوی را برایمان به نمایش گذاشتند.
کمی بعد تهیونگ ، از بوسیدن انار شیرین لبهای جونگکوک دست کشید و با کج کردن گردنش ، مسیر لبهایش را به گردن شیری رنگ و خوشبوی پسر کشاند.
با اینکه حس خیسی بوسه هایش ، نالههای آرام پسرک تازهکار را بلند کرده بود اما تهیونگ قادر به دست کشیدن نبود.
_ ت..ته..آهه..
صدای بم مرد را زمزمه وار زیر گوشش شنید: + چی میخوای سیرن من؟
جونگکوک نگاه لبریز از شوق لمس شدنش را به چشمان خمار پادشاه گره زد: _ بی..بیشتر..
تهیونگ لبخند زد و جسم ظریف جونگکوک را به تخت دو نفره اش رساند. روی تن ظریفش خیمه زد و جونگکوک با بستن چشمهایش اجازه داد تن ظریف و باکره اش ، آماج بوسه های تهیونگ قرار بگیرد . "_ انگار قبل از آمدنت... تو را دوست داشتم! انگار تو را در جایی و در جهانی دیگر دیده بودم ... انگار همه ی آن چیزهایی را که دوست داشتم را می دانستی و همه ی آنها را در تو می دیدم.. انگار تمام رویاهایم تکه تکه بهم چسبیده بود و آرزویی را که در دلم داشتم، با حضور تو برآورده شد! همه چیز قبل از آمدنت شروع شده بود.. دوست داشتنت بهانه بود من از قبل عاشقت بودم..."
••• تادا! من اینجام بعد از چند ماه! حقیقتا فکر میکردم آفرودیت رو دوسش ندارین برای همین آپشو متوقف کردم اما دیدم اشتباه کردم. هرچند کم ولی هستن کسایی که دلتنگ تهیونگ و معشوقه فرانسویش باشن :) ووت و کامنت یادتون نره:)
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.