مقدمه:
براش جای سوال داشت که روی این کرهی خاکی، میون هفت میلیارد آدم، توی این کشور بزرگِ پر جمعیت و شهرهای پر از دود با ساختمونهای کوچیک و بزرگش، چرا باید با این آدم همخونه بشه؟
کسی که نه فرهنگ آپارتماننشینی سرش میشه و نه همسایهداری بلده! کسی که بهخاطر پارتیهای شبانه و عیاشیهای بیش از حد خجالتآورش، همسایهها متفقالقول به یک نتیجه رسیدن تا جناب آقای وانگ ییبو رو از اون مجتمع ده طبقه بیرون بندازن تا شاید آرامش از دست رفتهی ساختمون و همسایهها دوباره برگرده...!
اما درست تو همون موقعیت، کسی وارد اون بلبشو شد که با ورودش، باید قید هرچی صلح و صفا بود رو میزدن. در عوض، بینشون جهنمی دوستداشتنی شکل گرفت که باعث شد رایحهی عشق، توی تکتک واحدهای اون ساختمون بپیچه...
و اون شخص،مالک جدید، شیائو جان بود.
تصاحبکننده واحد هشت و قلب ییبو!***
جان درحالیکه چمدونش توسط ییبو، پخشوپلا وسط پذیرایی دنج اون واحد پر دردسر ولو شده و محتویاتش بیرون ریخته بود، نگاه غضبناکی به پسر مو بلوند انداخت.
ییبو با شیطنت چشمهاش رو جمع کرده بود و داشت بهش نیشخند میزد.جان دندونهای خرگوشیش رو روی هم سایید و همونطور که لبهای قرمز بامزهش که خال سیاهی هم زیرش خودنمایی میکرد غنچه میشد، حرصی رو به ییبو غرید:
«پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!»یک ساعت قبل:
جان از آسانسور بیرون اومد و مقابل واحد اجاره شدهی جدیدش، ایستاد. ولی در کمال ناباوری با خیل عظیمی از همسایههای مجتمع رو به رو شد که مقابل واحد هشت ایستاده بودن و با اخمهایی گره خورده و دستبهکمر، پسری رو مواخذه میکردن که شلوارک داشت اما تیشرتش رو سگ گله دزدیده بود!
این تیشرت نپوشیدنهای وانگ ییبو، دقیقا جزو همون کارهایی بود که همسایههای سربهزیر و مودب این ساختمون باهاش کنار نمیاومدن و باعث میشد خون خونشون رو بخوره!
چرخیدن ییبو با شلوارک در تمام طول روز، داخل محوطهی ساختمون بدون اینکه حداقل رکابیای تنش کنه؛ برای همسایهها مسئلهای بود که احتمالا برای همیشه لاینحل باقی میموند...!
وقتی هم مدیر ساختمان و همسایهها اعتراض میکردن، با زبوندرازی و پررویی ذاتیش جواب میداد:
«اینهمه پول باشگاه ندادم که این نعمتای خدا رو بپوشونم. هرکی ناراضیه، چشماشو ببنده به گناه نیفته. هرکیم نمیتونه نگاهشو کنترل کنه، از اینجا جمع کنه بره!»اما انگار امروز اون کسی که قرار بود دردسرهاش به پایان برسه و اینجا رو ترک کنه، شخص شخیص خودش بود...!
وانگ ییبو موهای بلوند لختش رو که به تازگی رنگ کرده بود، به بالا حالت داد. بعد سوتزنان انگشت کوچیک دستش رو داخل گوشش برد و شروع به کنکاش کرد. چنان با جدیت و پشتکار این کار رو انجام میداد که انگار دنبال گنجی پنهانی میگرده. شاید در ظاهر این کارش مسخرهبازی جلوه میکرد، اما فقط یک معنی میتونست داشته باشه... اینکه من ذرهای اهمیت به سروصدا و غرغرهاتون نمیدم پس انقدر خودتون رو نکشید.

ESTÁS LEYENDO
یک عاشقانه تصادفی
Fanfic[کامل شده] «پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!» این حرف رو شیائو جانی زد که میخواست مالک جدید واحد ۸ بشه و جای ییبوی مشکلساز رو توی اون مجتمع پر کنه. همون پسر موطلاییای که آرامش همسایهها رو نادیده میگرفت و ذرهای براش اهمیت نداشت. اما انگار دیگ...