ییبو نفس عمیقی از اون هوای تابستونی گرم و شرجی گرفت و چشمهاش رو بههم فشار داد:
«خدایا چیشد که وضعم به اینجا کشید؟»ته جیبش یه پاپاسیم پیدا نمیشد که بخواد تاکسی یا اتوبوس بگیره. پس این یعنی باید نیم ساعت راه خونه رو با اون دمپاییهای عروسکی کیوت و شلوارک بچگانهش طی میکرد.
ییبو دستهاش رو توی جیب شلوارکش فرو برد و از سرتاپاش رو برانداز کرد:
«باز خوبه تیشرتم سادهی سفیده وگرنه خیلی آبروریزی میشد. همینجوریشم ملت دارن چپچپ نگاه میکنن!»نمیدونست از کی تا حالا به طرز فکر مردم اهمیت میده و براش مهم شده که چطوری بگرده و چطوری رفتار کنه. اما الان که دقت کرد، فهمید که این چیزها واقعا سبکسرانه و ناپسنده.
هرکسی توی خونهش حق داره که هرچی میخواد بپوشه یا اصلا نپوشه! اما برای خارج از خونه، جایی که جامعه و اجتماع و فرهنگ اجتماعی شکل میگیره، حق نداره رفتاری به دور از اجتماع که باعث ناهنجاری و قانونشکنی در جامعه میشه، داشته باشه.
دقیقا شیوه زندگیای که وانگ ییبو تا همین چند وقت پیش اجرا میکرد و برای انجامش هم بسیار مُصر بود. اما الان اون تعصب الکیش نسبت به قانونهاش و خودخواهی بیش از حدش داشت کمرنگ میشد و رنگ و بوی واقعیت و منطق به خودش میگرفت.نمیخواست اعتراف کنه، ولی همهی اینها بهخاطر شخصی به نام شیائو جان بود که داشت زندگیش رو عوض میکرد. از خط صاف یکنواخت به خط موجدار که هیجانانگیز بودن رو میشد ازش حس کرد. به اندازه کافی خرابکاری کرده بود. همین اخراج شدن جان برای تمام عمر و کارنامه اعمالش کافی بود تا از کارهای کرده و نکردهش پشیمون بشه.
سوتزنان توی خیابون قدم میزد و با خودش فکر میکرد که چطوری باید برای جان جبران کنه و گندکاریهاش رو بپوشونه:
«هـــــم پسر فکر کنم عاشق شدی. وگرنه اونهمه بلا سر دوستپسرای قبلیت آوردی و هیچکدومش به پشمت نبود، ولی حالا داری سعی میکنی از دل اون پسر تخس دربیاری...»با زمزمه کردن این حرف پیش خودش، وسط خیابون درختیای که نسیم تابستونی شبانه با بازیگوشی شاخههاشون رو تکون و خشخش صدا میداد، مثل برقگرفتهها توقف کرد.
با حیرت خنده بلندی سر داد و انگشت اشارهش رو سمت خودش نشونه گرفت:
«ها؟ چیشد الان؟ من عاشق شدم؟ چیــــش! وانگ اعظم ممکنه تو زندگیش شکست بخوره اما اون شکست رو حتی تو خلوت به خودشم اعترافم نمیکنه. حالا بهخاطر عذابوجدان واسه یه جوجه رنگی که زدم اخراجش کردم و دستشو شکوندم فاز عاشقی برداشتم؟ عمـــــرا!»ییبو با گفتن این حرف بیخيال شونههاش رو بالا انداخت و دست در جیب دوباره راهش رو در پیش گرفت. اما توی عمیقترین قسمت وجودش میدونست که داره سر خودش رو شیره میماله. اینطور هم نبود که بخواد بگه شیفته و شیدای اون پسر معمار شده. حسی کمتر از عشق اما بیشتر از وابستگی نسبت به جان پیدا کرده بود. شاید چون یکی مثل خودش به تورش خورده بود و داشت مقابله به مثل میکرد!
أنت تقرأ
یک عاشقانه تصادفی
أدب الهواة[کامل شده] «پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!» این حرف رو شیائو جانی زد که میخواست مالک جدید واحد ۸ بشه و جای ییبوی مشکلساز رو توی اون مجتمع پر کنه. همون پسر موطلاییای که آرامش همسایهها رو نادیده میگرفت و ذرهای براش اهمیت نداشت. اما انگار دیگ...