پارت ۷

704 168 83
                                    

شیائو جان بعد از دو ساعت اعصاب‌خردی‌ای که توی دانشگاه داشت، اخطار انضباطی گرفت و از دانشگاه تعلیق شد. در برابر استاد و ریاست دانشگاه عرق شرم و عصبانیت بود که می‌ریخت.
مهم نبود چقدر اصرار کنه و بگه کار اون نیست، نه کسی حرفش رو باور می‌کرد نه نتیجه‌ی نهایی عوض می‌شد. چون فلش برای خودش بود و چه کسی جز خود جان می‌تونست بهش دسترسی داشته باشه؟

البته این طرز فکر ریاست و شورای دانشگاه بود، وگرنه که همه می‌دونستن شیائو جان بهترین و با شخصیت‌ترین فرد دانشگاهه که اون هم الان در لایه‌ای از ابهامات و شایعات قرار گرفته بود.
علاوه‌بر اینکه لکه ننگی روی آبروش سنگینی می‌کرد، روی پیشونیش هم برچسب هم‌جنس‌گرایی زده شده بود.

جان با صورتی گُرگرفته و قدم‌هایی که به‌زور پشتش کشیده می‌شدن، نزدیک شن‌سان شد و سعی کرد حداقل اون رو توجیه و خودش رو از اتهامات پاک کنه:
«من...»

در نهایت تسلیم شد و سرش رو پایین انداخت:
«آه بی‌خیال مهم نیست، هرچی بگم توام حرفمو باور نمی‌کنی.»

شن‌سان دلخور و ناراحت بود، ولی اون‌قدری جان رو می‌شناخت که بهش باور داشته باشه تا بدونه همچین کاری با زحمات خودش نمی‌کنه. برای همین صداش رو صاف کرد و با لبخند نصفه‌نیمه‌ای گفت:
«می‌دونم تقصیر تو نیست. حداقل اگه از بابت فلش مطمئن نباشم، درباره ماکت مطمئنم کار همونی بود که دوروبر ماشینت دیدم. بیا فقط امیدوار باشیم که بتونیم مدرکمونو بگیریم.»

و جان رو که چشم‌هاش قرمز و رگ پیشونیش نبض می‌زد، تنها گذاشت.
اون پسر بعد از چهار سال درس خوندن که فکر می‌کرد دیگه همه‌چیز تمومه و قراره با خوبی و خوشی ترم آخرش رو بگذرونه، یک ماه تا پایان فارغ‌التحصیلیش از دانشگاه تعلیق شد. و همه‌ی این‌ها فقط به‌خاطر شوخی مسخره‌ی وانگ ییبو بود.
ییبو سطحی به قضیه نگاه کرده بود و فکرش رو نمی‌کرد ماجرا انقدر بیخ پیدا کنه. ولی خب کار بی‌شرمانه‌ش باعث شد یه دانشجوی متعهد و درس‌خون زحمات چهار ساله‌ش به باد فنا بره و خونه‌نشین بشه! جان امروز اون وانگ ازخودراضی و چشم سفید رو می‌کشت...!

♡♧♡

جان با چهره‌ای کدر و عصبانی از آسانسور بیرون اومد و با ضربه‌هایی محکم که صدای گوش‌خراشی ایجاد می‌کرد، به در کوبید:
«وانگ ییبو باز کن این درو! بهتره خودت با زبون‌خوش بیای بیرون تا به‌ زور متوسل نشدم.»

اون‌قدر خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود که یادش رفت خودش هم جزئی از اون خونه‌ست و سهمی داره و کلید همراهشه.

ییبو که تازه روی مبل مورد علاقه‌ش لش کرده بود و داشت از آفتاب ظهرگاهی روی بدن سفید و لختش لذت می‌برد، با صدای در از جا پرید و از روی مبل به زمین افتاد. با آخ و اوخ از جاش بلند شد و درحالی‌که یه دست به کمر داشت و یه دستش روی سرش بود، غرولندکنان گفت:
«دوباره چی‌شده؟ خدایا انگار آرامش به من نیومــ_...»

یک عاشقانه تصادفیOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz