6

321 43 8
                                    


Jennie
لباسامو تنم کردم بدون توجه به اینکه ممکنه منو به قتل برسونه سریع از اتاقش خارج شدم
سعی کرد دنبالم کنه ولی او نه چیشده اون هیچی واسه پوشیدن نداره

به افکارم پوزخندی زدم و از پاسگاه خارج شدم
با خیال راحت به طرف بیرون قدم برمیداشتم که ینفر با دستش جلوی دهنم کاور کرد  منو توی ماشینش کشید

به سختی دست  پا میزدم و سعی در آزاد کردن خودم داشتم ولی با احساس کردن اسلحه روی سرم آروم گرفتم "هیشش چطوره خیلی آروم به لیسا زنگ بزنی و بگی بیاد اینجا ها؟"

دلم میخواد گریه کنم...لعنتی از اولشم نباید با لیسا میومدم، با وحشت تلفنی که سمتم گرفته بود از دستش گرفتم

تلفن یه شماره رو نشون میداد، با دستای لرزونم به سختی صفحه گوشی رو لمس کردم و تماس گرفتم...
Lisa
اون لعنتی خیلی راحت تونست فرار کنه انتظار نداشتم اینقدر سریع باشه، با کلافگی به چهیونگ تلفن کردم و ازش لباس خواستم

روی صندلیم لم داده بودم و منتظر چه نشسته بودم که متوجه شدم تلفنم زنگ میخوره... یه شماره ناشناس

اولش نمیخواستم جواب بدم ولی تهش جواب دادم ممکنه یه تماس مهم کاری باشه "افس..." صدای جیغای دختر پشت تلفن مانع کامل کردن حرفم شد "لیسااااااا کمککککک" اون...صدای جنیه، فریادش با گریه هاش قاطی شده که باعث خشک شدنم سر جام شد "مانوبان بهتره تنها و بدون هیچ سلاحی بیای بیرون" سعی کردم چیزی بگم ولی دوباره صدای جنی رو شنیدم... به سختی صداش میومد ولی میتونستم بشنوم که داره اسمم فریاد میزنه

صدای فریاداش تا جایی که متوجه شدم توسط مشتی که خورد ساکت شد، می شنیدم... "بهتره عجله کنی" آخرین جمله ای که شنیدم و بعد تلفن قطع شد

خشکم زده بود...هیچ حرکتی نداشتم و توی سکوت مطلق غرق شده بودم که توسط تقه در شکسته شد "لیسا لباسات آوردم" صدای رزی رو میتونم بشنوم

بدون معطلی از جام پریدم و با باز کردن در لباسا رو از دستش قاپیدم. بی توجه به اینکه رزی پشت در حرف میزد پیرهن و شلوار ارتشی که واسم آورده بود پوشیدم

همین جوری به حرف زدن ادامه میداد که درو باز کردم از کنارش رد شدم، نمیدونم با چه سرعتی ولی خیلی سریع و بدون وقفه به طرف در حرکت میکردم

لعنتی اونا کس بودن، چیکار دارن... نکنه بلایی سرش آورده باشن

افکارم کنار زدم و به دور و بر نگاهی انداختم، با نزدیک شدن یه دختر با ماسک و اسلحه روی کمرم متوجه شدم که دقیقا وضعیت چقدر بده
بدون اینکه چیزی بگم با دختر همراه شدم و سوار ون مشکلی که چند کوچه پایین تر از پاسگاه بود شدم

"جنی کجاسسس" به محض ورود به ون غریدم
"جنی؟ او متاسفم اون اصلا جاش امن نیست" دختر درحالی که ماسکش درمیاورد با لحن تمسخر آمیزی گفت "او گاد با محتوایی که اون داره خدا میدونه چند نفر فکر تجاوز بهشو دارن" با شنیدن جمله آخر میتونستم شدت گرفتن جریان خونم و عصبی شدنم احساس کنم

『jenlisa』Mr.police manWhere stories live. Discover now