5

395 44 8
                                    


Jennie
با سر درد کشنده از خواب بیدار شدم. یه نگاهی به دور و بر انداختم، دفاک!؟ وایسا اینجا خونه ما نیست و من وای خدایا عملا توی بغل لیسا ولوعم

بازو های لیسا مانع تکون خوردنم میشن لعنتی " لیسا... لیسا" آروم گفتم بقیه بیدار نشن ولی این بشر نمیشنوههه

سعی کردم از بغلش بیرون برم که منو محکم به خودش فشار داد. با تنبلی بالاخره چشمای قهوه ایشو باز کرد... اون خوشگله، مثل همیشه چهرش بی احساس یا عصبانی نیست

"صبح بخیر جنی" درحالی که چشماشو میمالید گفت "مورنینگ" بی احساس جواب دادم البته که قرار نیست ازت تشکری صورت بگیره افسر مانوبان

"او لعنتی اینجا خونه ما نیست" یهویی بلند شد و نزدیک بود منو زمین بندازه... عایش عوضی. با عجله منو دنبال خودش بیرون کشید و به آسانسور رفتیم... لیسا چرا این جوری میکنه چشه؟

Lisa
یه چیزی اینجا مشکل داره. آینه لکه داره، جیسو و رزی نیستن و اگه زودتر بیدار شده بودن قطعا بیدارمون میکردن... او شت

"لیسا؛ چیزی شده؟" جنی با سردرگمی پرسید "الان خودت میبینی" درحالی که در خونه رو باز میکردم منظره بهم ریخته خونه رو در معرض دید قرار دادم

عالیه کیم جیسو تبریک میگم پارک چهیونگ آفرین اینجا رو ترکوندین. با عصبانیت و قدمای بلند سمت اتاق رزی میرفتم و میتونم حس کنم جنی با دهن باز به این بهم ریختگی نگاه میکنه

با لگد وارد اتاق شدم، ها ها دقیقا همون چیزی که انتظار داشتم جیسو توی بغل رزی بود و فقط پتو بخشی از بدن اونا رو پوشونده بود "شما دوتا خونه رو چیکار کردیننن" با عصبانیت غریدم

با ترس از روی تخت افتادن و صدای خنده بهشتی و کیوتی از پشت سرم شنیدم، قابل ستایشه... لعنتی به چی فکر میکنی.به طرف صدا برگشتم و جنی رو دیدم که از خنده شکمشو گرفته و به اون دوتا احمق میخنده

به سرعت به خودم اومدم و نگاهم به خرابکارا دادم "توضیح!منتظرم"

رزی پتو رو دور بدن برهنه جیسو پیچوند با عصبانیت داد زد "هوییی گم شو بیرون مانوبان نمیبینی لختیم" وای خدا چی میگه من قبلا باهات خوابیدم چهیونگ چرا داری.. او جیسو رو میگه

"او باوشه از جیسونی خوب مراقبت کن" چشمکی زدم و خارج شدم. با بستن در منو جنی زدیم زیر خنده

Rose
صدای خندهای احمقانشون میتونم بشنوم عایشش. هیچی یادم نیست، جز یه چیزایی وایسا داره یادم میاد... ما؟ من و جیسو انجامش دادیم! اون بهم گفت دوسم داره!

به جیسو نگاهی انداختم که از خجالت قرمز شده بود و پتو رو محکم دور خودش نگه داشته بود "اونی"صداش کردم و با برگشتن به طرفم پتو از روی شونهاش افتاد

فاک اون یه الهه افسانه ایه "درمورد دیش..." با کوبیدن لباش روی لبام نزاشت حرفمو تموم کنم "دیشت خیلی خوب بود، رز" روی لبام زمزمه کرد

『jenlisa』Mr.police manDonde viven las historias. Descúbrelo ahora