POV: jennie
وقتی خودمو پیشنهاد دادم هیچ فکری نکرده بودم فقط اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم. الان که برگه قرارداد جلوم روی میز شیشه ای قرار گرفته پشیمونی رو به خوبی احساس میکنم.با حوصله شروع به خوندن قرار داد کردم، سر و تهش میگفت برای شراکت توی تجارت لیسا اون مالک من میشه. ولی اگه قرار داد رو امضا نکنم چی میشه؟
به سختی توده ای که گلومو خفه میکرد قورت دادم. بالاخره با انگشتام که به وضوح میلرزیدن جای مشخص شده رو امضا کردم.
لیسا که از قبل امضا کرده بود خنده ای کرد و از جاش بلند شد "عالیه جنی، حالا ما رسما همکاریم"
***
بله اینا آخرین اتفاقاتی بودن که تاثیر مستقیم روی وضعیت الانم داشتن.
یک ماهی میشه که با لیسا کار میکنم. لحظه ای که میخواستم توی خونه از این موضوع حرف بزنم و لیسا با کف دستش جلوی دهنم پوشوند فهمیدم رزی و جیسو اصلا از این موضوع خبری ندارن.وقتی درمورد این موضوع به یجی و ریوجین گفتم اونا خیلی عصبانی شدن که با چه عقلی خودمو تقدیم لیسا کردم ولی لعنت بهش نمیدونم.
به برگه ای که روی تخته چوبی توی دستم قفل شده بود نگاهی کردم، کد روی کانتینر ها رو بررسی میکردم. بله من این حقیقت که توی اون جعبه های فلزی آدمه رو فراموش نکردم و باید بگم صدای جیغ اون دخترا هنوزم واسم آزار دهندس ولی از این موضوع که خودم یکی از اونا نیستم خوشحالم.
توی مربع کوچیکی که پشت چندتا خط طولانی بود رو تیک زدم، این کانتینر هم برای فرستاده شدن آمادس. نمیدونم چطور آدمایی حاضرن اونا رو بخرن ولی مطمئنم کم نیستن چون اونا فقط دخترای زیبا رو میفروشن. بخاطر تصوراتم صورتمو جمع کردم.
سعی کردم همه عذاب وجدانمو کنار بزنم و به کارم ادامه بدم که خیلیم سخت نبود.
با متوجه شدن کد اشتباهی که وارد یه کانتینر میکردن عصبانی به طرف پسر رفتم "چه غلطی میکنی این واسه این محموله نیست" پسر درحالی که اون دختر که وحشت زده بود و روی بازوش کدی تتو شده بود رو طرفی مینداخت به راحتی صورتشو توی صورتم کشید "هی ببین من کارمو بهتر از تویی که تازه اینجا اومدی بلدم، خودتم به زودی توی یکی از اینا جا داری"این تصور که ممکنه لیسا منو بفروشه کمی منو نگران کرد لی به عصبانیتم از اون پسر اضافه کرده بود. من رئیس این عوضیام پس هیچ مشکلی قرار نیست داشته باشم. به راحتی مشتمو بالا آوردم و با قدرت توی صورت پسر زدم که باعث شد روی زمین بیوفته. قبل از اینکه بتونه تکونی بخوره با یه لگد توی صورتش اونو سر جاش نگه داشتم "این لعنتی رو جمع کنید" با عصبانیت فریاد زدم
اون دختر که با چندتا پارچه پاره بدن خودشو پوشونده بود برای لحظه ای با یه فکر احمقانه سعی کرد فرار کنه. بی توجه به اینکه آسیبی میبینه به شونش چنگ زدم و اونو توی یکی از قفسا کشیدم "همینجا میمونی دختر خوب تا بهت رسیدگی کنن"
![](https://img.wattpad.com/cover/338785952-288-k778922.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
『jenlisa』Mr.police man
Боевик"تکمیل شده" اون دختر یه خلافکار بود و این حقیقتیه که هیچوقت مخفیش نکرده بود ولی از شانس بدش افسر مانوبان علاقه خاصی نسبت بهش نشون میداد ولی هیچوقت کسی نگفته افسر مانوبان قهرمانه همه حقیقتا یه قهرمانه، شاید همش دروغ باشه...اون فقط بازیگر خوبیه، همه...