پارت 5

93 11 0
                                    

( بعد از کمی حرف زدن و خداحافظی به سمت فروشگاه رفتم ، نیاز داشتم که چند قلم برای خونه خرید کنم ، اولین باره که به این فروشگاه میام ولی خب بزرگه بعد از وارد شدن یدونه چرخ خرید برداشتم و راه افتادم ...)
+ خب اینم از این میمونه ، قهوه ، پیاز ، کلم ، با پیازچه ، یدونه هم بسته دستمال توالت اوکیع ، فکر کنم قفسه سبزیجات توی ردیف چهارمه...
( به سمت قفسه چهارم...)
+ خدای من باورم نمیشه چطور ممکنه یه پیاز انقدر بدرد نخور باشه ...
_ مگه چشه؟!
+ یاااااااااا یندیینتیتیستیت ... تهیونگ شی؟
_ خنده ) چرا انقدر تعجب کردی ؟
+ آممم خب خوبین شما ؟ راستش توقع نداشتم اینجا ببینمتون ...هیهیهی
_ آ خب راستش ذخیره تهیونگ شیت تموم شده بود اومد یه چیزی بخره دیگه
(ذهن کوک : تهیونگ شیت ؟ تهیونگ شی توووو؟ مالکیتتتت؟ یعنی چهههه؟)
_ جونکوک؟
+ هااا بله؟
_ جونکوک بودی درسته؟
+ آه بله بله
_ داشتی راجب پیاز میگفتی...
+ جانم؟
_ پیاز...گفتی این پیاز ها خوب نیست ، چرا؟
+ آه ( لبخند ) خب راجب اون من همیشه با مامانم میومدم خرید ...
( همینطور که با چرخ های خریدشون راه میرفتن کوک تعریف میکرد )
+... و خب اون همیشه عادت داشت که بهترین کیفیت و خرید کنه و ترفند هایی هم برای خودش داشت که پیاز چه اندازه باشه یا حتی چه رنگ و چیزای دیگه ... برای همین ( پشت سرشو میخاره ) منم فکر کنم به مامانم رفتم ...
_ جالبه... دوست دارم مامانتو ببینم
(لبخند کوک محو شد )
+ راستش اون فوت کرده
_ اوه ، متاسفم
+ نه اشکالی نداره ، فکر کنم موقعی که ۷ یا ۸ سالم بود پدر و مادرم و توی یه حادثه از دست دادم ...
_ پس یعنی تنها زندگی میکنی ؟
+ درسته
_ سخت نیست ؟
+ نه زیاد
_ خوشم میاد
+ چی ؟
_ هوم؟ هیچی با خودم بودم
( بالاخره بعد از صحبتی که با تهیونگ شی داشتیم به صندوق رسیدیم )
_ من حساب میکنم
( کوک همچون گوریل میپره ، دستاشو باز می‌کنه و رو به روی تهیونگ وایمیسته)
+ نه نه نه نه خیلی ممنون ولی خودم  پرداخت میکنم من یه آدم مستقل هستم و بازم میگم که ....
( تهیونگ کوک و میزنه کنار و می‌ره سمت دختر پشت صندوق)
_ لطفاً این دو تا سبد و حساب کنید ممنون
( کوک سعی میکنه از پشت تهیونگ به سمت دختر بره )
+ نه حساب نکنننن
( مغز کوک : عجب کسمغزززززی هستی تو بدبخت خب بزار حساب کنه ... اع به خودم فش دادم)
( یهو تهیونگ بر میگرده و از فاصله نزدیک به صورت کوک نگاه می‌کنه)
_ من باید برم ، نمیتونم برسونمت ، جایی کار دارم
( نزدیکتر میشه و در گوش کوک میگه...)
_ انقدر هم لجباز نباش ( میاد عقب ) فعلا میبینمت...( و بعد ریختن وسیله هاش توی کیسه به بیرون فروشگاه می‌ره )
( کوک = هنگ  کوک = ضربان قلب من تند میزنه میخوادد آروم بزنه ...اهم)
دختر : ببخشید... هی آقاااا
+ ها بلهه؟
دختر : خرید هاتون ( اشاره به خرید های کوک)
+ اوه معذرت می‌خوام ( سریع اونا رو میریزه تو کیسه )
دختر : فضولی نباشه ها ، اون دوست پسرت بود ؟
+ هااااااااا؟
دختر : آم اینطور نیست ؟ خب فکر کردم کاپلین
+ نه خانم محترم ما ، ما فقط همسایه ایم
دختر : به هر حال خیلی به هم میومدین ، شب خوبی داشته باشین...
+ آه ممنون ( و بالاخره کوک از اونجا در میاد بیرون ، بعد از گرفتن تاکسی و رسیدن به خونه تلویزیون و روشن کرد و مقابلش روی مبل نشست و سعی کرد به تلویزیون نگاه کنه ولی ذهن بدجنس کوک سعی داشت که اتفاقات امروز و بهش یادآوری کنه ... )

همسایه جدید Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ