با صدای زنگ از خواب بلند شد و به هر کی که پشت در بود فش داد چون فاکینگ ساعت 8 صبح بود ، با عصبانیت رفت و در و باز کرد که با دیدن شخص پشت در برق از کلش پرید و محکم در و بست
+تهیونگ شی اینجا چیکار میکنه؟ نکنه فهمیده من دیدش میزدم ، یا ابلفضللللل
_ جونکوک میشه درو باز کنی
+ آ..هههه آره البته فقط لباس تنم نی
_ ولی الان که دیدم تنت بود
+ اع راست میگی ( ذهن کوک : ریدی داداشم)
_ من هنوز منتظرما
بالاخره در و باز کرد و با لبخند ضایع به روبه روش خیره شد
_ خوبی؟
+ آره بابا خوب تر از من تو جهان نیست
_ خیلی خوب خواستم امشب مهمونی بگیرم امیدوارم که ببینمت امشب
+ چچچچییی...چیز ام .. آره حتما
_ مهمونی ساعت ۷ شروع میشه راستش دوست دخترم میخواد بره برای چند روز از اینجا برای همین خواستم قبل رفتنش یه مهمونی بگیریم ، قرار بود ساعت ۶ بره ولی خب کنسل شد و افتاد برای ساعت ۹ شب
+ چه جالب
_ چی؟
+ چی؟! آ منظورم اینه که .. خیلیم خوب ( خنده ضایع)
_ پس امشب میبینمت
+ آره آره حتمااا
تهیونگ داشت میرفت که یهو وسط راه ایستاد
_ فقط اینکه کسی احیانا با اسم مینهو رو به مهمونی نیار فعلا
جونکوک با قیافه متعجب به رفتن تهیونگ خیره بود
+ الان منظورش چی بود ؟
جونکوک وارد خونه شد و غرغر کنان به سمت کمد لباسا رفت
+ آقای تهیونگ من الان چی بپوشممم
ذهن کوک: یه چیز سکسی...
+ ببند دهنتو ، اون بیشتر موقع ها رسمی میپوشه پس منم رسمی میپوشم آره...من یه مرد مستقلمممم و خودم تصمیم میگیرم.....( ۵ ثانیه بعد )
+ الو جیسو نظری نداری چی بپوشم برای
مهمونی ؟
جیسو : خب طبق گفته خودت رسمی زیاد میپوشه پس حتما تم رسمیه دیگه
+ راست میگی پس رسمی میپوشم ، ممنون جیسو جونننن
جیسو : منتظرم بیای تعریف کنی برام امشبو
+ آره آره حتما ، فعلا باید قطع کنم هزار تا کار دارم
جیسو : فعلاااا
جونکوک کلی به خودش رسید ، لباس هاشو اتو کرد و حموم رفت و بین تف زدن به موهاش و ژل زدن مونده بود که با دیدن ساعت که ۷ و نیم و نشون میداد بیخیالش شد و سریع از خونه درومد بیرون وقتی به طرف در خونه رسید باز هم استرس کل وجودشو گرفت ، براش سخت بود ، هر موقع که باهاش روبه رو میشد یا وارد خونش میشد به سختی حتی میتونست تمرکز کنه ، اینو به خوبی میدونست که چیزی توی اون فرد وجود داشت که هر کسی اونو نداشت و این براش اونو جالب میکرد. زنگ در و زد و منتظر موند که در باز شد و به داخل رفت ، مثل همیشه حیاط خونه ی زیباشو نمیتونست انکار کنه ، چراغ های نورانی که جلوی در ورودی بود و میدید که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، وارد خونه شد که سون هی دوست دختر تهیونگ به سمتش اومد
سون هی : خوش اومدی جونکوک منتظرت بودیم ، خوشحال شدم اومدی
+ آ بله ممنون واقعا خونه زیبایی دارین
سون هی : میدونم ولی خب مال من نیست مال تهیونگه مال خودم آمریکاست
+ درسته ( با حالت معذب لباسشو درست میکنه)
سون هی : احساس میکنم معذبی بشین تا تهیونگ بیاد رفته اتاقش
+ آ بله حتما
از بین جمعیت کوچیکی که جمع بودن گذشت و روی مبل نشست و ساکت به بقیه نگاه میکرد ، خدمتکار براش ویسکی درصد بالا آورد و روبه روش روی میز گزاشت ، جونکوک با چشم متعجب به جلوش نگاه کرد
ذهن کوک : این خجالت آوره که تاحالا ویسکی نخوردم؟
داشت با خودش فکر میکرد که با صدای تهیونگ به خودش اومد ، داشت از پله ها پایین میومد و لبخند جذابی داشت
_ پس اومدی بچه خوشگل
+ اوو بله اومدم
تهیونگ نگاهی به سرتاپا پسر انداخت و خنده بامزه ای کرد
_ حالا چرا انقدر رسمی ؟
+ آم...خب فکر کردم اینطور بهتر ...
جونکوک به تیپ تهیونگ نگاه کرد که یه لباس مردونه مشکی و یه شلوار پارچه ای پوشیده بود ، لباسش ساده بود اما در عین حال جذاب ، دو تا از دکمه های لباسش باز بود و میتونست قسمتی از پوست گندمی تهیونگ و ببینه
_ به چی نگاه میکنی شیطون؟
+ جاننن؟
_ لبخند )) بیخیال اگه ویسکی دوست نداری بگم برات آبمیوه بیارن ، چون یکم درصدش بالاست
+ چی؟ معلومه که نه من خیلی زیاد الکل درصد بالا میخورم ، میدونین که...( ذهن کوک: مثل سگ زر زدم)
_ خیلی خب پس پاشو و خوش بگذرون بچه امشب باید خاطره خوب فقط یادت بمونه
+ اهومم
تهیونگ به سمت سون هی که تو آشپزخونه بود رفت و مشغول صحبت شدن و جونکوک موند و ویسکی ، باید به تهیونگ نشون میداد که دروغش یه دروغ نبود ، شاید یه دروغ بود ولی باید قوی خودشو نشون میداد ، به چه دلیل؟ اینم میزاریم توی لیست نمیدونم های جونکوک . یه نفس ویسکی و بالا کشید و کم مونده بود بیاره بالا از طعم تلخش که دید تهیونگ داره با تعجب نگاش میکنه و ژست کسی و گرفت که اصلا چیز تلخ نخوره
تهیونگ لبخندی زد و به سمت مهمونا رفت
خدمتکار ویسکی دیگه ای رو جلوی جونکوک گزاشت و جونکوک برای بار دهم توی روز به شانس زیباش فش داد
+ خیلی..میمنون =)
با نفس عمیق ویسکی بعدی و خورد و لبخند زورکی زد که صدایی از پشت گوشش شنید
_ هی جونکوک حالت خوبه؟
تهیونگ با فاصله خیلی نزدیک پشتش ایستاده بود و کنار گوشش زمزمه کرده بود ، شاید هوا گرم بود چون جونکوک خجالت کشیده بود و لپای بامزش گل انداخته بود
+ من خوبم ( سکسکه)
_ مطمئنی که ظرفیت ویسکی و داری ؟
+ معلومه آر ( سکسکه)
_ خیلی خب به نظرم بهتره دیگه نخوری
سون هی : عزیزم من دارم میرم
_ به این زودی ؟
سون هی : باید نیم ساعت قبل اونجا باشم
_ خیلی خب میرسونمت
سون هی : لازم نیست راننده شخصیم میبرتم تو به مهمونا برس
سون هی با اشاره ای کوتاه از جونکوک خداحافظی کرد و بوسه ی کوتاهی روی لب های تهیونگ گزاشت و بعد بقل کردنش به بیرون خونه رفت
... ساعت ۱۲ شب بود که مهمونا کم کم رفتن و خدمتکار هم به سمت در رفت که به خونه بره که تهیونگ صداش زد
_ آ سانی ( اسم خدمتکار) تو جونکوک و ندیدی ؟
سانی : مگه نرفتش قربان؟
_ نه ندیدمش که بره
سانی : آ نمیدونم راستش و بخواین ولی دفعه آخر دیدم که یه لیوان ویسکی دستش بود دیگه ندیدمش
_ ای پسر لجباز
سانی : چیزی شده؟
_ مهم نیست برو خونه مواظب خودت باش
سانی : بله قربان فعلا
خونه کامل خالی بود و تهیونگ نیمه مست باید دنبال اون بچه تخس که به حرفش گوش نکرده بود و بازم ویسکی خورده بود میگشت
_ اگه پیدات کنم بچه ، ایندفعه واقعا تنبیهت میکنم پس به نفعته خوب قایم شده باشی پاپی کوچولو ...یوهاهاها خوانندگان گرامی ، داداشیا عزیز ویت بدین این دل حقیر منو خوشحال کنین
ستونین 🙌🏻🤍🥂
YOU ARE READING
همسایه جدید
Randomپسری که به محله هانام کره ی جنوبی اسباب کشی کرده دریغ از اینکه چه ماجرا هایی با همسایه جدیدش میتونه رقم بزنه ... ☕︎