نامهای به عزیزترینم
سلام... فلیکسِ من. ببخش که اینجوری خطابت میکنم ولی تو در پساپس ذهن من آنقدر وجود داشتهای که ناخوداگاهم پر شده از تویی که از آنِ منی.نمیدانم از کجا شروع و به کجا پایانش بدهم. در حال حاضر، در کافهای، در پاریس نشستهام... جایی که همیشه آرزویش را داشتم. البته این نصف آرزوی من است. آرزوی اصلی من، بودن تو کنار من در اینجا بود. ولی تو مایل ها از من دوری و من حتی نمیتوانم نفسهایت را ببوسم.
ممکن است از خواندن این حرف ها متعجب شوی، و یا شاید هم نه. شاید از قبل متوجه احساساتم شده بوده باشی. حداقل میدانم بقیه دوستان متوجه شده بودند. آخر من چگونه میتوانستم چشم بر رخ ماهگونهات ببندم و لبخند نزنم؟
اما این حرفها از اعماق قلبم هستند. از سال پیش، یعنی بیستم ژانویه ۱۹۹۳، تا به الان که در تاریخِ ۱۷ مارچِ ۱۹۹۴ هستم و دارم این نامه را برایت مینویسم، قلبم در دوریات میسوزد؛ آتش میگیرد و به یادت میگرید.
مبالغه نیست اگر بگویم گهگداری خوابت را میبینم. که همانند نوجوانیمان، روی سکوی خانهی شما نشستهایم و درحالی که بستنی میخوریم، صحبت میکنیم. من صور فلکی روی گونههایت را نگاه میکنم و تو به صور فلکی آسمان. تو هیچوقت باور نکردی ولی ستارههای گونههای درخشان تو زیباترین کهکشان جهان بوده و هست.
فکر میکنم اول باید کمی از اوضاع خودم توضیح دهم. حداقل به عنوان دوستی چندین و چندساله. من، احوالات من خوب نیستند. درد قلب امانم را بریده. هربار یاد چشمهای زیبایت، رعشهای سراسر تنم را میگیرد و رها میکند. ناراحتی لحظهای تنهایم نمیگذارد. فکرت همیشه اینجاست و من نمیتوانم لحظهای بدون فکر تو سر کنم.
برای رهایی از فکر تو، شبانه روز در موسسه مشغولم. شاگردان زیادی دارم. سرم در موسسه شلوغ است ولی چه موقع شلوغی و چه تنهایی، هنوز به این فکر میکنم که آیا همچنان از آن لبخندهای درخشانی که داشتی، به لب داری؟
گهگداری که فکر میکنم خیال تو در سرم نیست و به نوای ویالون گوش میسپارم، آن موقعها حس پوچی میکنم. ولی حتی در آن لحظات هم من به فکر تو بودهام. چرا که وقتی به خودم میآیم، میبینم اثری روی بوم خلق کردهام که بی شباهت به زیبایی بی کرانِ تو نیست. چشمهایت، گونههایت، لبهایت، وجودت...
عزیزترینِ من، به یاد داری چگونه در کنار هم خوشحال بودیم؟ در آن لحظات، تو متوجه عواطف من نبودی. تو با سرخوشی، همراه با من و باقی دوستان زندگی میکردی. این رسم دوستیهای همسایگی بود. ما چند دوست بودیم و چه میدانستیم احساساتی نسبت به هم پیدا میکنیم.
میخواهم از زمانی بگویم که شیفتهات شدم. نمیدانم دقیقا کِی بود و یا به چه دلیل، فقط روزی، گمانم تابستانی گرم و ملال آور بود، که از خواب بیدار شدم و فهمیدم دارم به تو فکر میکنم. حتی وقتی مادرم برایم صبحانه آورد، با تو به مدرسه رفتم، در مدرسه بودم، نهار خوردم، برگشتم، به کتابخانه رفتم، درس خواندم و به تخت رفتم تا بخوابم، در تمام لحظات، به تو فکر میکردم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐀 𝐥𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐨 𝐲𝐨𝐮
Hayran Kurguسکوت کردن کنار تو هم عالمی داشت. مرا به کهکشان میبرد و برمیگرداند. از درون نابودم میکرد و دوباره میساخت. کنارت، حتی وقتی سکوت میکردی، دستپاچه میشدم. دستپاچگی شیرینی بود. دستم ناخوداگاه به سمتت میآمد تا در آغوشت بگیرد و من باید با ضمیر ناخوداگاهم م...