جنی pov:
همه ما آدم ها در سختی های زندگی خود فرار میکنیم ...بعضی از ما ها به خیالاتمان پناه میبریم ، گویا آنجا جتی بهتری است ، گاهی به تختمان پناه میبریم چون بدان قضاوت کردن ما صبح تا شب کنارمان است ، گریه ما ، شادی ،لبخند ها و...و گاهی شکست های ما را دیده است .اما من ، جنی کیم تنها جایی که میتوانم در آن آسوده نفس بکشم دنیای اهنگ هایم هست . شاید هنزفری قدیمی و خراب من توانایی خود را از دست داده باشد اما همین که من را دور میکند از اطراف ارزش مند است .
حالا در اتاقم در کنار پنجره در حال تماشای باران هستم و به آن کودکی که در چاله میپرد حسودی میکنم.
پدر و مادرم....
صدای داد پدرم باعث میشود موزیک مورد علاقم برایم چندش آور و رومخ به نظر بیاید.
از زمانی که دختری کوچک بودم این صدا به به خاطر دارم.
این خودخواهی است که کودکی ۴ ساله در پشت در قائم شود تا فحاشی پدر و مادرش را نشنود .
معلم ها تاکید دارند ما از نوجوانی و کودکی درست استفاده کنیم ولی چه کسی پدر مادر هه را کنترل میکند؟
چه کسی زمانی که در کودکی با رویای شکلات های رنگارنگ داشتم به کمک من آمد؟
چه کسی من را از شر این داد ها خلاص کرد؟
درسته ، هیچکدوم از این آدمها کنار من نبوده اند .
اگر به آنها شرایطی را که داری را بگویی ، فکر میکنند مانند خودشان دقل باز و دروغ گویی.
-------۹:۵۸-----
تا این ثانیه هیچ چیزی از درس نفهمیده ام .
نایون بغل دستم پچ پچ میکند و هر دو دیوانه وار جلوی خنده مان را میگیریم .
-جنی، این براق ترین کله کچلی هست که تو کل عمرم دیدم.
شاید حرف نایون خنده دار نباشد، اما این که او شیفته ی کله ی براق استاد شده اس خنده دار است.
در رفاقت ما او نقش آن دوست بی سلیقه ای را دارد که عاشق آدم های عجیب میشود.
-قبول کن اون جز کله براقش هیچ زیبایی ، حتی زیبایی درونی ای نداره.
-دیدنش چشم بصیرت میخواد...
چشمانش را میچرخاند و با همان لبخند کش آمده یه استاد نگاه میکند.
گاهی احساس میکنم نیاز دارد کمکش کنم تا دهان کش آمده اش را ببندد.
خدا را شکر میکنم که بلاخره این ساعت تمام شر ولی نایون احساسش دقیقا برعکس من است...
-خدایاااا نمیشد یکم بیشتر این کلاس لعنتی طول بکشه
به او نگاه تعصف باری کردم و لب زدم
-خدایا ، لطفا به بی عقل ها عقل بده
-به تو داد چی شد؟
با خنده در چشمانم سعی کردم جدی باشم
-بده یا نده فرقی نداره تو کلا کرکره هات رو پایین کشیدی .
-------۶:۱۰ ------
در حال برگشت خانه ام ، اولین برف سال میبارد. مادربزرگم میگوید، اولین برف سال کنار هر کسی باشی ، تو و او جاودانه خواهید شد .
حالا به آدم های اطرافم نگاهی می اندازم ، کسانی که دست هم را گرفته و راه میروند ..
شائبه این افسانه اعتقاد نداشته باشم ....ولی زیبا ترین خرافه ای است که شنیده ام .
تنه ای بهم خورد و متوجه نبود گوشی ام در دستانم شدم ....
اگر داشتن کلاه و سویشرت دلیل خوبی برای دزد بودن نباشد بودن گوشی من در دستان او همه چیز را مشخص میکند.
با تمام قدرتم میدوم ، او جسه ریز من را دست کم گرفته است .من در مسابقه های ورزشی همیشه اولم ...
باشد دارم خیلی پیاز داغش را زیاد میکنم، بهتره بگم من در والیبال و دیویدن عالیم .
تقریبا به او رسیده ام اما سرعتم را کم میکنم تا فاصله بینمان بیشتر شود .اگر به خانه برم اتفاقی نمی افتد برای همین سر خودم را با این دزد تازه کار گرم میکنم .
به کوچه ای پیچید و با گرفتن کلاهش او را زمین انداختم ....
-خیلی تازه کار و اسکلی ...یعنی چیزه کارت خوب بود ولی حرفهای نبود ، گوشی رو رد کن بیاد .
فقط چشمان آن پسر معلوم بود و خیلی آشنا به نظر می آمد.
گوشی را با بی حوصلگی به طرفم گرفت .
درست زمانی که میخواست فرار کند دستش را گرفتم و ماسک او را پایین کشیدم.
بله او از آشنا هم آشنا تر بود ، دانش آموز ساکت کلاس ، همیشه میدانستم ریگی در کفشش است .
-شوخی میکنی؟تو توی مدرسه غیر دولتی درس میخونی ولی دزدی؟جدی پول خوبی توش داره نه؟
از آنجایی که انتظار نداشت من او را بشناسم هول کرده رود ولی سعی کرد قدرت تکلم خود را به دست بیارد .
-بزار رو راست باشم من به اون گوشی کوچک ترین نیازی ندارم ، ولی تجربه کارهای مختلف رو دوست دارم ، از اونجایی که تو تونستی گیرم بندازی مشخصه توش استعدادی ندارم .
قهقه زدم و به او نگاه کردم.
-اسمت چی بود ؟چهیونگ
-احمق مگه من دخترم ، تهیونگم تهیونگ . تو جنی ای دیگه؟
-اره ، خوب شد گوشیمو دزدیدی تهیونگ نمیخواستم زود خونه برسم و حالا بهونه عالی ای دارم .
ما تا به حال سر کلاس با هم صحبت نکرده ایم، حتی زیاد هم رو نمیشناسیم . ولی خیلی زود با هم جور گرفتیم . اولین برف سال همیشه سنگین است و باعث شده بود هر دو سردمان بشود .
مجبور شدیم دست هم را بگیریم تا سردمان نشود .
هر دو خیلی پرچانگی کردیم .
-ببینم تو خرخونی؟
-کی گفته معدلم همیشه زیر ۱۴ عه
-اه آخه خیلی ساکتی
-هر کس ساکته درس خونه؟
-درسته دلیل عجیبیه ولی خب همه همینو میگفتن.
-همه خیلی اوقات زر میزنن.
چیزی که خنده دار بود این بود که مردم به این که تنبل صدایشان بزنی اعتراض میکردن ولی او کاملا برعکس بود.
بعد از پرحرفی من را به خانه رساند ما تقریبا ۳ ساعت کنار هم گذراندیم .
-هی قبل اینکه بری شمارتو بده با هم گاهی حرف بزنیم .
بعد از گرفتن شماره اش به خانه رفتم ، پدرم خانه نبود پس پیچاندن مادرم آن قدر هم نمیتوانست سخت باشد.
-------۱۲:۳۰-----
در رخت خواب هستم ، در کنار دو راه فرارم و ارامشم .
اهنگ هایم و راه آرامشی که امروز پیدا کردم ، پسری مرموز در کلاسمان .___________________
خب این بوک جدیده امیدوارم دوستش داشته باشید...و امیدوارم ایگنور نکنید یه دونه ووت و کامنت شما هم انرژی منو بیشتر میکنه ....
نظرتون درباره این قسمت چی بود؟
اشکالاتی که نظرتون باید رفع بشه؟
YOU ARE READING
.snowman.
Fanfictionحالا او مانند آدم برفی محو میشود ...طوری که به وجود داشتن او شک میکنم.. Cople:taenni