تهیونگpov:
از اینکه صبح بیدار شوم و به آن مدرسه مزخرف بروم متنفرم، ولی نمیتوانم هوای عالی پوسان را از دست بدهم.
شاید هم کمی دلم بخواهد با آن دختر ملاقات کنم ...چیز زیادی ازش نمیدانم ولی به نظر میرسد حداقل میتواند در درس ها کمکم کند ، یا در اوقات فراغت حالم را بهتر کند.
به طبقه پایین میروم و منتظر میمانم خدمتکار صبحانه را برایم بیاورد.
در همین مدت به جنی پیام میدهم :
(صبحت بخیر . امروز رو لباس فرم چی میپوشی؟)
فقط ۴ ثانیه از ارسال پیام میگذرد و او پیام من را میبیند، خدای من ...واقعا بیکاره.
[صبح تو هم بخیییررررر، برای چی میخوای بدونی؟نکنه میخوای یادت بمونه ازم دزدی نکنی؟]
اگر یکم اذیتش کنم چیزی نمیشود، به نظر میآید با جنبه باشد
(درسته ولی در اصل میخواستم بگم نظرت چیه کلا چیزی نپوشی؟)
[رنگ لباس فرم مدرسه خیلی زایس ، باید روش ژاکت بپوشم ، ولی اگه میخوای باهام ست بشی من مشکی میپوشم]
از خنگ بودنش تک خنده ای کردم .
(نه نمیخواستم باهات ست کنم ، فقط از خنگ بودنت مطمئن شدم)
گوشی را خاموش کردم بعد از خوردن صبحانه به طبقه بالا رفتم تا ژاکت آبی ام را با مشکی عوض کنم...نایونpov:
-من از اینجا تکون نمیخورم ...تو برو بقل اون بشین به من چه.
-نایون لطفاااا...یه امروز رو برد اونجا بشین از فردا من میرم بقلش میشینم ..
این دختر چش شده ؟چرا میخواد بغل پسر خرخون کلاس بشینه ؟
-ببینم اصلا تو و پسره چه ربطی به هم دارید .
چشم قره رفت
-از اینکه همش سوال پیچم میکنی متنفرم ، برو اونور اصلا خودم میرم
قبل از اینکه جمله دیگه ای را به زبون بیاورم از پیشم میرود.
------زنگ دوم--------
جنیpov:
تهیونگ بهم خبر داد زنگ دوم میاد و مشکلی براش پیش آمده.
خوشحالم که زنگ اول نیامد چون استادمون به بدترین شکل حالت از همه آزمون گرفت و نمره خوبی نیاوردیم.
در باز شد و تهیونگ وارد شد و در صندلی بغلم جا گرفت .
میتوانستم قیافه تک تک همکلاسی هایمان را تجسم کنم ، خنده دار بود.
-سلامممم ، خوب شد زنگ اول نیومدی امتحان داشتیم
چشمکی زد
-حس شیشمم درست گفت پس
-وایسا ببینم تو....
حرفم را ناتمام گذاشت
-نشسته راحت ترم ولی بگو..
-لوس...تو به خاطر امتحان نیومدی درسته؟
دوباره چشمکی زد
-زدی تو خال
-احمق من فکر کردم برات مشکل جدی ای پیش اومده
-امتحان خودش یه مشکل جدیه
هر دو قهقه زدیم ولی با خوردن زنگ به حالت بی حوصله و حنثی در اومدیم.
-----۲:۳۰-----
تیک تیک عقربه ساعت رو مخ است ، ولی چیزی که الان رو مخ من راه میرود دعوای امروز پدر و مادرم با من است.
آنها در حال دعوا با هم بودند و من سعی کردم جدایشان کنم و فراموش کردم آنها بعد دعوا با هم کنار می آیند ، ولی احتمال اینکه صاحب خواهر یا برادر بشم بیشتر از این است که من را سرزنش نکنند.
به خواب میروم با امید اینکه فردا هیچ امتحانی در خانه ی ما را نزند.___________
خب اینم از پارت جدیدددد...امتحان ها داره شروع میشه پس منم خیلی نمیتونم مثل الان تند تند پارت بزارم ....ولی شما حمایت یادتون نره
YOU ARE READING
.snowman.
Fanfictionحالا او مانند آدم برفی محو میشود ...طوری که به وجود داشتن او شک میکنم.. Cople:taenni