Chapter3

32 7 0
                                    

نگاهش خیره به صفحات کتاب بود و به سرعت، مطالب حک شده روی صفحه رو به خاطر می‌سپرد. این توانایی هرچند باعث دردسر بود اما بهش افتخار می‌کرد.
صدای نفس‌های منظم و عمیقش با موسیقی ملایم ترکیب می‌شد و سکوت خونه رو می‌شکست. با اینکه میتونست هر اونچه رو که در کتاب نوشته شده به خاطر بسپره اما قسمتی از حافظه‌اش لا به لای خاطرات قدیمی‌ترش می‌خزید. به تازگی با هلن صحبت کرده و می‌دونست که به زودی مهمانی ناخوانده به خونه‌اش خواهد اومد. با بلند شدن صدای زنگ ابروهاش بالاپریدن و با نیشخند گفت: اوه! خیلی زود اومد!
کتاب رو بست و کنار گذاشت. به طرف در رفت و با باز شدنش نگاهش بین دو مرد جوان چرخید.
_رافائل؟
نیشخندش عمیق‌تر شد: بیاید داخل!
خودش جلوتر راه افتاد و مستقیم به آشپزخونه رفت. جونگهان و جاشوا در حالی که نگاهشون رو اطراف واحد کوچیک می‌گردوندن وارد خونه شدن. رافائل با صدای بلند مورد خطاب قرارشون داد: قهوه یا چای؟
جاشوا جواب داد: متشکرم اما ترجیح میدیم وقتمون رو با صحبت بگذرونیم.
رافائل خندید و با سه فنجان قهوه و کیک شکلاتی پیش اون دو برگشت: اما صحبت بدون کیک و قهوه مزه نداره!
نگاهش بار دیگه روی صورت اون دو چرخید: هلن از شما برام گفته. جاشوا هونگ و یون جونگهان!
میدونم که من رو هم خوب می‌شناسید.

جاشوا سرش رو تکون داد: ما اومدیم تا راجع به دو آلفای اصیل ازتون بپرسیم. ما میدونیم که شخصی به اسم جی نو از سرگذشت اون دو آلفا خبر داره.
رافائل دستی به موهای رنگ شده‌اش کشید و گفت: با اینکه ترجیح میدادم اول باهم آشنا بشیم ولی وقت برای این کار زیاده! از اونجایی که موضوع مهمیه حاشیه نمیریم.
فنجونش رو برداشت و قهوه‌اش رو بو کشید: اون به عنوان یه راهنما تو شروود* کار میکنه. نمیدونم چرا علاقه داره به بودن توی اون جنگل که حتی شب‌ها هم اونجا برمی‌گرده. به هر جهت برای دیدنش باید به اونجا برید. جی نو به راحتی اطلاعاتی رو که نیاز دارید در اختیارتون قرار خواهد داد. حقایقی هم هست که من بهتون خواهم گفت.
جاشوا با کنجکاوی پرسید: چه حقایقی؟
رافائل سرش رو تکون داد: الان وقتش نیست دوست من!
فنجونش رو به سینی برگردوند: برای دیدنش باید روز دوشنبه بعد از تعطیلی بریم. من شما رو به اونجا خواهم برد، بدون حضور من قادر به دیدنش نخواهید بود.
جاشوا نگاهش رو به چشم‌های رافائل دوخت: ما باید بدونیم در گذشته دقیقا چه اتفاقی برای اون دو آلفا افتاده و چه وجه اشتراکی باهم دارن. این خیلی مهمه! باید هرچه سریع‌تر اون دو آلفا رو برگردونیم.
رافائل لبخند معناداری زد و رو به اون دو گفت: امیدوارم بعد از شنیدن صحبت‌های دوست من بتونید راهتون رو پیدا کنید، هرچند آسون به نظر نمیرسه!
و با خنده چشمکی به دو بتای مقابلش زد. قطعا اون‌ها از شنیدن حقیقت قرار بود شوکه بشن!
....
نفس‌های گرمش روی شیشه سرد می‌نشست و بخاری که روی شیشه ایجاد میشد آروم آروم تصویرش رو محو می‌کرد. نگاهش خیره بود به درختانی که اطراف خونه‌اش رو فرا گرفته بودن و به نظر می‌رسید به انتظار کسی ایستاده.
آلفای زخمی کنجکاو بود که بدونه اون بتا کجاست و چیکار میکنه. به آسانی فهمیده بود که اون بتا از عمد به دیدنش اومده و شماره‌اش رو گرفته، انتظار تماسی رو از جانبش داشت اما چند روزی می‌شد که خبری ازش نبود.
_شاید هم من اشتباه کردم!
با خودش گفت و از پنجره فاصله گرفت. اینطور نبود که از دیدنش خوشحال باشه، اون فقط راجع به علت حضور اون بتا کنجکاو بود.
_مطمئنم که چیزی ازم نمیدونه وگرنه هرگز پاش رو به این کلبه نمیذاشت، اینطور نیست ویرجینای من؟
خیره به پیراهنی که روی زمین بود گفت و لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست. پیراهن ساتن یاسی رنگ رو برداشت و بو کشید. دیگه عطر تن میتش رو روی اون حس نمیکرد اما با لمسش خاطرات شیرین و پردرد تو خاطرش زنده میشد.
صورتش رو مثل بچه‌ها به پیراهن مالید و گفت: خوب شد که اون روز این لباست رو به تن نداشتی وگرنه حتما بلایی سر چشمای بقیه میاوردم!
پبراهن رو روی قلبش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. با اندوهی که صدای خشدارش رو به لرزه مینداخت آهی کشید و خطاب به مخاطب خیالیش گفت: دیگه به خوابم نمیای ویرجینای من! تو هم از من خسته شدی نه؟
تلخندی کرد و پیراهن رو کنار گذاشت: حق داری عزیز من! من لایق دیدن خواب تو هم نیستم!
با احساس بوی ناآشنایی هشیار شد. نگاهش سمت پنجره چرخید و چشم‌های تیزبینش شروع به کندوکاو در فضای بیرون کرد. بوی غریبه هرلحظه شدیدتر می‌شد و آلفا از قدرتی که همراه اون بو حس میشد تعجب کرده بود. اون بو بدون شک بوی یه آلفا بود‌ اما تفاوت‌هایی با بوی آلفاهای دیگه، بوی آلفای اصیل!
اخم‌هاش در هم رفت و ناخودآگاه از کلبه بیرون زد. در حالیکه دندون‌هاش رو روی هم می‌سایید به طرف جایی که اون بو میومد پیش می‌رفت. کم کم داشت کنترلش رو از دست میداد و این خوب نبود. تو  تاریکی شب هیچ جنبنده‌ای جرات نزدیک شدن به آلفا رو نداشت‌.
چشم‌های تیزبینش تو بخشی از جنگل که هرگز واردش نشده بود متوجه بلندی غیر طبیعی شد. بو در شدیدترین حالتش بود و آلفا بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه به طرف اون بو کشیده میشد.
با شنیدن صدای پا ناخودآگاه ایستاد و بانفس‌هایی که سکوت عجیب جنگل رو می‌شکست به طرف صدا برگشت. با دیدن مردی آسیایی که پوزخند محوی روی لبش داشت چشم‌هاش رو ریز کرد و خیلی زود شناختش. پیش از اینکه واکنشی نشون بده صدای مرد گوش‌هاش رو پر کرد:
_ به قلمروی من خوش اومدی سو میونگهو!
اخم‌های آلفای میونگهو نام غلیظ‌تر شد. با خشمی که هرلحظه درونش شعله می‌کشید غرید:تو اینجا چه غلطی می‌کنی جه ریم؟
جه ریم چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و تابی به موهای بلندش داد: اول از اون محل دور شو!
میونگهو چرخید و نگاهش رو به اون بلندی دوخت. براش عجیب بود که چطور تا به اون لحظه کسی متوجهش نشده بود!
_اونجا کیه؟
جه ریم دست‌هاش رو تو جیبش فرو کرد و قدمی به آلفا نزدیک شد: باید راجع به موضوعی باهم صحبت کنیم.
میونگهو به طرفش هجوم برد و یقه‌اش رو گرفت: بگو اینجا کیه؟ چرا میتونم رایحه یه آلفای اصیل رو اینجا حس کنم؟ چرا تا به حال این رایحه رو حس نکرده بودم؟ بگو تو اینجا چیکار میکنی؟
جه ریم با خونسردی تو چشم‌های نافذش خیره شد و گفت: جواب این سوال‌ها دست من نیست ولی باید با هم حرف بزنیم...راجع به ویرجینا!
دست‌های میونگهو با شنیدن اسم ویرجینا شل شد، چند قدم عقب رفت و نگاه منتظرش رو به جه ریم دوخت.
جه ریم به تاسف سرش رو تکون داد و لباسش رو مرتب کرد.
*هنوز هم تنها نقطه ضعفت اون دختره!*
گلوش رو صاف کرد و گفت: از ویرجینا برات خبر آوردم!

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧Where stories live. Discover now