Chapter7

12 5 0
                                    

_اِما؟
چرخید و با دیدن رافائل لبخند روی لبش نشست. پیتر شرمسار سرش رو خاروند: البته اگه مشکلی با صدا زده شدن اسمت نداری!
اًما خندید و سرش رو تکون داد: نه مشکلی با غیر رسمی حرف زدنت دارم نه با صدا زدن اسمت رافائل. بیا داخل خوب موقعی اومدی.
رافائل در رو پشت سرش بست و وارد اتاق شد. نگاهش رو دور تا دور اتاق ساده و بزرگ چرخوند و دست‌هاش رو تو جیبش فرو کرد: ساده و شیک درست مثل صاحبش!
اِما در حالی که مشغول آماده کردن قهوه بود گفت: سادگی رو بیشتر می‌پسندم.
رافائل بهش نزدیک شد نفس‌های گرمش رو روی صورتش خالی کرد: مهارت شما در به سادگی جلب کردن توجه آدم‌هاست بانو!
اِما خندید و با دو ماگ قهوه روی راحتی‌ سفید رنگی نشست: و شما مهارت خوبی تو چرخوندن زبانتون دارید قربان!
رافائل خندید و کنار اِما نشست: پس اینجا محل حمکرانی توئه!
اِما ماگ رو به دست رافائل داد: در حقیقت اینجا رو حتی بیشتر از خونه دوست دارم. اینجا جاییه که بهم احساس قدرت میده، جایی که میتونم توانایی‌های خودم رو به چالش بکشم و موثر باشم.
رافائل مشتاقانه جواب داد: قابل تحسینه! شغلی که داری واقعا جالب و متفاوته.
اِما مقداری از قهوه‌اش رو نوشید و با کنجکاوی نگاهش کرد: اتفاق خاصی افتاده که خواستی من رو زود ببینی؟
رافائل ماگش رو روی میز برگردوند و دست‌هاش رو در هم قفل کرد: خیلی فکر کردم که چطور این موضوع رو با تو مطرح کنم. نمیخواستم این طور به نظر برسه که علاقه من به دیدار بیشتر با تو صرفا بخاطر این موضوعه. با این حال فکر میکنم صداقت همیشه جواب میده درسته؟
اِما گیج و منگ منتظر موند تا رافائل حرفش رو بزنه. رافائل کمی مکث کرد و گفت: من دنبال دوستت اومدم،نانسی!
اِما با گیجی پرسید: نانسی؟ تو...با نانسی چیکار داری و چرا نرفتی سراغ خودش؟
رافائل لب‌هاش رو تو دهنش کشید: بهم گفتی بنظرت افسانه‌ها واقعا ریشه در واقعیت دارن و حتی شاید اطراف ما نفس میکشن.
اِما بدون حرف منتظر موند تا رافائل حرفش رو تموم کنه. رافائل لبش رو گاز گرفت: میخوام رازی رو برات فاش کنم اِما!

_هی!هی صبر کن!
اِما با خشم سمتش چرخید: تو من رو احمق فرض کردی رافائل هان؟ با نقشه قبلی به من نزدیک شدی و سعی کردی توجهم رو جلب کنی. بعد اومدی به دیدن من و بهم میگی دنبال دوستم میگردی چون دوست گرگینه‌ات همون کسیه که نانسی تو زندگی قبلی نجاتش داده؟
خنده عصبی کرد: من همین الان ازت شکایت میکنم.
رافائل چشم‌ها رو تو حدقه چرخوند. نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن کسی اِما رو به دیوار پشت سرش کوبید. با چشم‌هایی که درخشش عجیبی داشتن به اِما چشم‌ دوخت و زوزه آرومی کشید.
چشم‌های دختر گرد شد و بدنش از ترس لرزید: تو...تو چی هستی؟
رافائل با احساس ترسش کمی عقب کشید و دستش رو روی گونه اِما گذاشت تا ترس و اضطراب رو ازش بگیره: من هم یه گرگینه‌ام!
_نیمه حیوون؟
رافائل خندید و با آرامش اِما عقب کشید: نه دقیقا ولی میشه اینطور فکر کرد!
بازوهای اِما رو گرفت و وادارش کرد نگاهش کنه: این خیلی مهمه اِما! باید نانسی زندگی گذشته‌اش رو به یاد بیاره.
اِما همچنان نمیتونست این قضیه رو هضم کنه. برای درک شناختی که از رافائل به دست آورده بود زمان زیادی رو نیاز داشت.

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧Où les histoires vivent. Découvrez maintenant