Chapter14

9 1 0
                                    

_این یه هشداره جاشوا! یه هشدار که ازمون میخواد کنار بکشیم اینطور نیست؟

جاشوا با اخم‌هایی که صورتش رو خشن‌تر از حالت معمول نشون میداد، فشار دستش رو پشت بدن ایزابلا بیشتر کرد تا آرومش کنه. اون‌ می‌تونست هر تهدیدی که به جون خودش میشه تحمل کنه؛ اما دوست نداشت کوچک‌ترین آسیبی به جفتش برسه.

_من‌ خوبم جاشوا، فقط کمی شوکه شدم همین. با این اتفاق فکر کنم واقعا بهتره من برم! موندنم اینجا باعث میشه دائم به فکر من باشی و این تمرکزت رو بهم میریزه.

جاشوا نگاه از سر لهیده‌ای که داشت از بین‌می‌رفت گرفت و به کک و مک‌های عسلی جفتش دوخت:"می‌برمت پیش خانوادت، گرگینه‌ها اونجا وارد نمیشن ولی تا زمانی که دنبالت نیومدم از اونجا بیرون نمیای. از خونه بیرون نمیای ایزابلا!"

با لحنی کاملا جدی گفت و جای اعتراضی برای ایزابلا نذاشت. به اتاق برگشت تا تو جمع کردن وسایل کمکش کنه. تمام مدت اخم وحشتناکی رو صورتش بود و فکش از شدت فشاری که بهش وارد می‌شد منقبض شده بود.

ایزابلا چیزی نمی‌گفت و لباس‌های تا شده‌اش رو توی ساکش جا میداد. سم برای تسلط به افکارش کمی زمان نیاز داشت و هر جمله‌ای مربوط به این موضوع، می‌تونست باعث انفجار خشمش بشه. بتایی به قدرتمندی اون موقع عصبانیت می‌تونست خیلی خطرناک باشه!

با تموم شدن کارش ساک رو برداشت و بلند شد، دست ایزابلا رو گرفت و با لبخند محوی گفت:"بیا بریم!"
....
_هشدار یکسان...برام‌ عجیبه که همزمان با خونه‌ی تو برای من هم این لاشه فرستاده شده. با توجه به توصیفی که دادی به گمونم، سری که خونه‌ی تو فرستادن متعلق به این‌ لاشه‌است.

جونگهان در حالی ‌که با بی‌حسی به لاشه گرگی که دل و روده‌اش بیرون ریخته بود نگاه می‌کرد گفت و پشت سرش رو خاروند. وقتی برای سرکشی به خونه برگشته بود درست با این صحنه مواجه شد. لاشه‌ی بی‌سر گرگی که روی تخت خوابش افتاده و بوی تعفنش همه جا رو برداشته بود. در حال فکر کردن به چرایی ماجرا بود که جاشوا بهش ملحق شد. گرگ کشته شده تبدیل به دو تکه‌ی سر و بدن شده و به خونه‌ی جفتشون فرستاده شده بود.

جاشوا که همچنان با خشم درونی عجیبی دست و پنجه نرم می‌کرد خرناسی کشید. رفتارش برای جونگهان عجیب و غیرعادی بود؛ چرا که جاشوا بتای خودداری بود و هرگز حتی در بدترین شرایط کنترل خشمش رو به دست داشت.

از نظرش این خشم به خاطر این بود که با این کار عملا ایزابلا رو هم تهدید کرده بودن؛ اما بخشی از مغزش بهش می‌گفت که جاشوا کنترل خشمش رو از دست داده و حتی شاید توسط شخص دیگه‌ای کنترل میشه!

_حالت خوبه جاشوا؟
نگاهش به گره‌های مشت بتا افتاد و ابروهاش بالا پرید. مشتش رو چنان محکم فشار میداد ‌که ناخن‌هاش توی پوستش فرو رفته بودن و باریکه‌ای از خون از کف دستش جاری بود.

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora